-
شادی
دوشنبه 20 اسفندماه سال 1386 11:04
با شادی پریدم تو بغل مادرم و ساک پر از پول رو دادم بهش ، مادرم گریه و دعا کرد ، خواهرم زیر سرم اشک شادی ریخت و داداش کوچکم دستم رو بوسید . پول زیادی بود ، همه بدهی ها رو می تونستم با اون بدم ، تازه وضع زندگی مون هم بهتر می شد . از در خونه که وارد شدم از حال رفتم ، تازه داشتم زندگی با یک کلیه رو تجربه می کردم .
-
من و قلک
سهشنبه 14 اسفندماه سال 1386 08:56
بابا پول تو جیبی ام رو که می داد ، مامان می گفت : بنداز تو قلک هرروز شکم قلک از پول سر و صدا می کرد و شکم من از بی پولی .
-
انتظار
شنبه 11 اسفندماه سال 1386 12:36
از همان لحظه ای که مرد خانه را ترک کرد و سر کار رفت ، زن دست بکار شد . لباس های مرد را تمیز و اتو کرد ، خانه را آراست ، غذای مورد علاقه مرد را پخت و بعد بهترین لباسش را که مرد دوست داشت پوشید و به انتظار مرد نشست . شب ، وقتی که مرد به خانه برگشت ، خسته بود ! زن بدون آنکه به مرد نگاهی بکند و حرفی بزند سفره شام را پهن...
-
همراه
پنجشنبه 2 اسفندماه سال 1386 20:02
با آخرین نیروهای مانده ، با ته مانده امید با افسردگی تمام شماره اش را گرفتم ، بوق سوم گوشی را برداشت : * سلام ، می آیی امشب با هم یک کم قدم بزنیم ؟ می خوام باهات درد دل کنم *** برای قدم زدن میایم ولی حوصله حرفاتو ندارم . * ممنونم و گوشی را قطع کردم شب ، توی رختخواب سرم را روی بالش گذاشتم و آرام آرام اشک ریختم و با...
-
ایست آخر
دوشنبه 29 بهمنماه سال 1386 11:32
خیابان کیپ بود و هر چند دقیقه ، یکی دو متر جلو میرفتم ، راهی برای فرار نبود برای لحظه ای ، حرکت ماشین ها قدری شتاب گرفت . همه برای گرفتن راه از دیگری و گریختن از تنگنای خیابان عجله داشتند . در یک لحظه اتفاق افتاد... با صدای ناهنجار بوق به جلویی کوبیدم ، عقبی کوبید به من و ……… صدای آژیر آمبولانس که از مدتی قبل شنیده می...
-
روباه
شنبه 27 بهمنماه سال 1386 11:29
پیرکلاغی بود ، پنیری به منقار داشت . بر روی درختی نشسته بود ، روباهی می گذشت ، گفت : پنیرت پنیر پیتزاست ؟ کلاغ سرش را به علامت نه بالا انداخت روباه بی اعتنا گذشت . کلاغ در دل گفت : روباه هم روباه های قدیمی !!
-
[ بدون عنوان ]
سهشنبه 23 بهمنماه سال 1386 18:41
همیشه لابلای حرف هایش این جملات تکرار می شد : شاگرد اول کنکور مکانیک که شده بودم …… دانشجوی ممتاز که شده بودم…… روز جشن فارغ التحصیلی بود که …… و رئیس اداره ساکت و آرام ، با چشمانی نیمه باز و لبخندی نرم ٬ همکلاسی سابق دانشکده اش را نگاه می کرد که حالا برای گذران زندگی و تامین هزینه سنگین اعتیاد خود مسئول توزیع جراید...
-
ازوداج به سبک............
چهارشنبه 3 بهمنماه سال 1386 09:15
۱۰ روز پیش همدیگه رو توی دانشگاه دیدن ۹ روز پیش عاشق شدن ۸ روز پیش با خانوادش رفت خواستگاری ۷ روز پیش نامزد کردن ۶ روز پیش رفتن واسه خرید عقد ۵ روز پیش رفتن محضر و عقد کردن ۴ روز پیش رفتن ماه عسل ۳ روز پیش ..... ۲ روز پیش ..... دیروز ............ و امروز تو دادگاه خانواده منتظره حکم طلاق !
-
تولد
سهشنبه 27 آذرماه سال 1386 11:43
تولد وبلاگم مبارک همیشه سبز باشید!
-
خواستگاری
دوشنبه 12 آذرماه سال 1386 21:04
(چشم تو چشم عشقق بود) (اصلا حواسش نبود پدر دختره چی داره بهش میگه !) ببین پسر جان ٬ این باره نوزدهمه که داری سرتو میندازی پائین و همینطوری بعنوان خواستگار میای تو خونه من ! اونم تک و تنها ! بدون بزرگتر ! خب برای اینه که تک و تنها میخوام با دخترتون زندگی کنم نه با بزرگتر درضمن خونه و ماشین و که از خودت نداری ٬ کار درست...
-
دروغ یا راست ؟
یکشنبه 4 آذرماه سال 1386 10:45
این یه داستانیه که توی روزنامه خوندم ! ------------------------------------------------------------------------------ وقتی پدر وارد پزشکی قانونی شد ٬ راهنمائیش کردن به قست سرد خونه یه برانکار رو کشیدن بیرون و روش رو زدن کنار ! صدای فریاد مرد و ........... سرانجام دوستی اینترنتی ٬ جنازه نیمه سوخته دخترش بود !...
-
چوپان دروغگو
سهشنبه 29 آبانماه سال 1386 11:32
دیگه از اینکه هر روز گوسفندهارو ببره و بیاره خسته شده بود زندگیش عادی شده بود ٬ احتیاج به یه خرده تفریح و هیجان داشت .... رفت بالای درخت و رو کرد سمت ده و داد زد آی گرگ ٬ آآآآآآی گرگ گ گ گ .......... آهالی ده وقتی صدارو شنیدن با چوب و چماق اومدن و دیدن خبری نیست !!!! ولی پسرک بالای درخت داشت میخندید اهالی ده وقتی دیدن...
-
مواد فروش
جمعه 25 آبانماه سال 1386 02:46
بالاخره مواد فروشه اومد سره قرار بریم بگیریمش ٬ ایست (یه پسری در حاله فرار) ایست ت ت ت ت ٬ پلیس (کماکان در حال فرار ) ایست ت ت (صدای تیر هوایی ) (باز هم فرار و ......) این اخطار بود ٬ برای آخرین بار ٬ وایسا (صدای یک تیره دیگه ) آخ خ خ خ خ پلیسی که شلیک کرده بود خوشحال از اینکه تونسته بود پسرکی رو که مواد مخدر پخش...
-
درد !
سهشنبه 15 آبانماه سال 1386 02:00
------------------------------------------------------------------------- تحمل درد دیگه واسش سخت شده بود ! تصمیمشو گرفت و رفت پیش دکتر بعد از معاینه دقیق ٬ دکتر با لحن نا امیدانه ای بهش گفت دیگه امیدی نیست ٬ متاسفم ٬ خیلی دیر اومدی ٬ نمیتونم درمانش کنم وقتی از مطب دکتر اومد بیرون دیگه درد نداشت در عوض یه دندون کم شده...
-
عملیات مخفیانه !
جمعه 11 آبانماه سال 1386 00:04
یه باره دیکه نقشه ای که کشیده بود رو مرور کرد منتظر موند ! دیگه موقع عملی کردنش بود ! حرکت کرد ٬ آروم از بین چند تا مانع رد شد ! کسی نبود ٬ بالاخره رسید ..... تا دستشو دراز کرد که برداره یهو صدای مادرشو شیند که میگفت : اون سیب زمینی ها ماله شامه ٬ ناخنک نزن حیف شد ٬ عملیات لو رفته بود
-
دام اعتیاد !
شنبه 5 آبانماه سال 1386 22:03
---------------------------------------------------------------------------- ببین داداش ٬ این قرص رو که بزنی میری تو یه دنیای توپ پ پ پ - یعنی چی ؟ یعنی !! چجوری بگم . مثلا فکر میکنی عینه یه عقاب داری پرواز میکنی -من از ارتفاع میترسم خیلی خوب ٬ شاید توهم بگیری که داری تو دریا شنا می کنی ! -خب که چی ؟ اگه بخوام میرم...
-
خودکشی
جمعه 4 آبانماه سال 1386 00:10
----------------------------------------------------------------------------- طاقت نداشت این همه خفت و خواری رو تحمل کنه ! منتظر یه ماشین مدل بالا بود که حداقل دیه کامل برسه به خونوادش ! هه خونواده !؟؟؟ اجاره نشین بودن بزور شاید هفته ای ۲ بار شکمشون تقریبا سیر میشد صابخونه هم که روزی ۱۰ بار سراغه کرایه ۵ ماه عقب...
-
تجربه جدید !
دوشنبه 30 مهرماه سال 1386 08:38
------------------------------------------------------------------------------ داشت تو هوا پرواز می کرد ٬ احساس خوبی داشت . هرجا که اراده می کرد تو یه چشم بهم زدن می رسید . با اینکه در بسته بود ولی از در هم رد می شد ٬ چیزی نمی تونست جلوشو بگیره ! ولی ...... چرا هیچکش اونو نمی دید ؟ احساس کرد یه نیروی قوی داره اونو می...
-
اعتماد !
سهشنبه 24 مهرماه سال 1386 11:57
مواظب باش داری میری ها ! چشم م م م م م رسیدی شمال حتما زنگ بزن ! مامان !!!! مگه من بچه م ؟ ۲۰ سالمه الان . مگه دفعه اولمه ! قول میدم زود بر گردم ٬ بزار خوش بگذره ! جلو دوستام آبرومو نبری هی زنگ بزنی ها ! (ولی بازهم نگرانی ته چشم های مادرش بود ) به سلامت زود برگشت ٬ ولی با یه جمعیت زیاد که داشتن روی دستاشون میاوردنش به...
-
اسم اینو چی میذارین ؟!
سهشنبه 30 مردادماه سال 1386 12:06
از دوران دبیرستان با هم بودیم ( از همون بچه گیش از آب می ترسید ) سال ۸۰ هم من دانشگاه قبول شدم و هم اون من کامپیوتر و اون عمران - دانشگاه آزاد - تهران جنوب روز فارغ التحصیلیش ........ ( از همون بچه گیش از آب می ترسید ) بدنبال کار.. پیدا کرد ... خوشحالیش حد و مرز نداشت یه پروژه نقشه برداری تو خوزستان ( از همون بچه گیش...
-
نمیدونم !
یکشنبه 14 مردادماه سال 1386 11:34
تو دانشگاه دیدمش و عاشقش شدم ! آروم آروم مهر هر دومون تو دل همدیگه نشسته بود دختر زیبا و فهمیده ایی بود ، همه کار و زندگیم شده بود اون درس ، دانشگاه ، کار ، حتی همین وبلاگ هرچی وقت داشتم با اون میگذروندم بعد از ۲ سال رفتیم خواستگاری ۱۰۰۱ دردسر و حرف و حدیث پیش اومد هردومون مثل کوه وایسادیم پای هم .......... فقط یه روز...
-
مجدداْ بدون شرح !
شنبه 17 تیرماه سال 1385 16:29
* هی پسر ٬ اونجا رو باش ! -- کجا ؟ * اه اه اه ٬ تو که اینقدر خنگ نبودی ٬ اون دختره رو می گم ٬ داره گل می فروشه ! -- اوه اوه ٬ این گل فروشه یا جنیفرلوپز ؟ * عجب تیکه ایه ! بریم مخشو بزنیم ؟ >> سلام ٬ میشه یه گل ازم بخرین ؟ -- چنده ؟ >> ۵۰۰ تومن * همه گل هاتو با هم چند می دی ؟ >> ۳۰۰۰ تومن -- گل خودت...
-
جنون عشق
چهارشنبه 7 دیماه سال 1384 14:46
ماشین رو زد کنار اتوبان و موبایل رو درآورد و شماره گرفت ! الو ... الو ... حمید ! تورو خدا قطع نکن ، فقط گوش کن ، منو ببخش ! از این حرفی که زدم منظوری نداشتم ، نمیتونم حتی تصور کنم که بدون تو زندگی می کنم ، الو .... ( قطع تلفن ) اشک تو چشای قشنگ دختر جمع شده بود . حرکت کرد ! ۶۰ ....۸۰....۱۰۰....۱۲۰....۱۴۰... و .... چشم...
-
سر درگمی
سهشنبه 8 آذرماه سال 1384 08:51
از ساعت ۴ صبح دم در بیمارستان همراه مادر پیرش صف واستاده بود تا نفر اول باشه ! البته باید اینکار رو می کرد ، ناراحتی قلب مادرش رو باید درمان می کرد ... ساعت ۸ صبح شده بود و صدای داد و بیداد مردم ... تازه فهمید خیلی ها هم مثل خودش تو صف هستن ! وقتی در باز شد آدم هایی رفتن تو که اصلا تو صف نبودن ، با یه یادداشت و .......
-
عشق بچگی !
دوشنبه 6 تیرماه سال 1384 20:30
از همون بچگی علی و میترا با هم بودن نگاهشون رو وقتی می دیدی که از شوق هم چشم هاشون برق می زد می فهمیدی راستش رو بخوای ما بچه محل ها خیلی حسودیمون می شد به علی آخه همه ما از بچه گی با هم بزرگ شده بودیم من و سعید و علی و ... و میترا ولی علی و میترا .... وقتی همه ی اهل محل رفتن خونه ی میترا اینا واسه خواستگاری همه نتیجه...
-
مهریه
جمعه 20 خردادماه سال 1384 16:54
دوشیزه مکرمه خانم ....... آیا حاضرید به عقد دایم آقای ....... با مهریه : --1384 سکه طلا -- 14 کیلوگرم شمش طلا به نیت 14 معصوم -- 7 بار سفرمکه به نیت 7 تَن -- به مقدار وزن عروس خانم سکه نقره درآورم ؟ عروس :
-
بی خیالی
جمعه 23 اردیبهشتماه سال 1384 13:37
ماشین حسابش رو روشن کرد کرایه خونه + قبض آب و برق و تلفن + قسط ماشین + ..... همین طور که جمع می کرد سرش بیشتر سوت می کشید ! یه نگاه به فیش حقوقش یه نگاه به رقمی که ماشین حساب نشون می داد باید چی کار می کرد ؟
-
پینوکیو
جمعه 16 اردیبهشتماه سال 1384 10:04
دیگه از میز و صندلی ساختن خسته شده بود رفت تو انبار و یه تیکه چوب درست حسابی پیدا کرد شروع کرد به تراشیدن ، پیرمرد بیچاره خیلی ظریف و با دقت کار می کرد وقتی کارش تموم شد از خستگی سرشو گذاشت رو میز و خوابید ! یهو احساس کرد که یکی داره صداش می کنه !! پدر ژپتو .... پدر ژپتو .....
-
فردا ؟
یکشنبه 21 فروردینماه سال 1384 21:27
ماشین رو روشن کرد ، سیگارش رو هم آتیش زد صدای سیستم آخرین مدلش رو هم برد بالا با یه تیک آف راه افتاد توی خیابون و اتوبان با سرعت رانندگی می کرد کسی حریفش نبود بعد از ۴ ساعت برگشت دمه در خونه سیگارش رو خاموش کرد ماشین رو برد توی پارکینگ فردا .....
-
فرار
چهارشنبه 28 بهمنماه سال 1383 23:01
پول که نداشت ، هرچی هم نامه نوشته بود به سازمان و دانشگاه پولی برای تحقیقاتش ندادن . تو خوابگاه روی تختش دراز کشیده بود که از بلندگو صداش کردن !! رفت دم در ..... یه مرد شیک با یک دسته گل به استقبالش اومد و بدون اینکه حرفی بزنه گل و یک پاکت رو به دستش داد و رفت !! طاقت نداشت که برسه توی اطاقش ، همون جا پاکت رو باز کرد...