-
نابرده رنج ... گنج میسر نمی شود
چهارشنبه 30 دیماه سال 1383 18:58
نفس عمیقی کشید و یه نگاه به آسمان و ...... فردا هم همین طور یه نفس عمیق و ...... روز بعدش هم همین بود ..... دیگه یواش یواش پیری رو توی استخوان هاش حس میکرد . مثل جوونی هاش نمی تونست تو مزرعه کوچکش کار کنه . دیگه تصمیم گرفته بود که کار نکنه ! ولی چطوری بدون پول زندگی خودش و زن مهربونشو میگذروند !! حواسش رو جمع کرد ....
-
فراموش شده !
چهارشنبه 2 دیماه سال 1383 20:00
همش توی خواب کابوس می دید ، دیگه کلافه شده بود از خواب بیدار شد می خواست بره تا یه قرص آرام بخش بخوره تا راحت بخوابه ولی هرچی سعی کرد نتونست از جاش تکون بخوره پتو رو زد کنار ! تازه یادش اومد که پاهاش رو توی جنگ از دست داده باید از ته دل کمک می خواست تا یه نفر بیدار بشه و ......
-
پیرمرد و دریا
چهارشنبه 4 آذرماه سال 1383 22:26
همان طور خیره شده بود به دریا اصلا پلک نمی زد هر روز غروب وقتی از ماهیگیری برمی گشت همین جا می نشست و فکر می کرد با خودش حرف میزد ! - آخه چرا ؟ این همون دریاست که من با ماهی هاش شکم مادر و خواهرم رو سیر می کنم دریایی به این بزرگی و آرومی چرا میون این همه ماهیگیر فقط پدر من رو کشید تو خودش بیچاره انقدر کارکرده بود که...
-
باز هم بدون عنوان !
جمعه 8 آبانماه سال 1383 17:39
سر کلاس همش داشت با موبایل آخرین مدلش بازی می کرد . وقتی که کلاس تموم شد صبرکرد که بیشتر بچه ها به دم در دانشکده برسن ! اون وقت با تمام سرعت خودش رو به دم در رسوند و صدای دزد گیر بنز آخرین سیستمش توجه بچه ها رو جلب کرد . آخه دیروز خریده بود ، باید همه می فهمیدن ! با احساس غروری سوار ماشین شد و استارت زد و صدای ضبط رو...
-
بدون عنوان
جمعه 24 مهرماه سال 1383 22:01
دختر بیچاره دیگه طاقت نداشت ! تمام اثاثیه خونه رو فروخته بود تا خرج دوا و دکتر مادرش رو بده البته حق هم داشت ، هیچ کس رو نداشت که کمکش کنه ، نه پدری ، نه برادری .... باید برای ادامه زندگی پول جور می کرد تصمیم رو گرفته بود ! هوا تاریک شده بود ، خیلی پیاده رفت تا رسید به خیابون اصلی هنوز تردید داشت ، می ترسید ،اولی و...
-
شهر عشق
سهشنبه 31 شهریورماه سال 1383 00:25
نقشه رو ورق زد ، خیلی گشت ولی .... اصلا نتونست پیداش کنه ! همون کسی که خیلی دوستش داشت توی اون شهر زندگی می کرد ولی روی نقشه نبود ! باید دنبال یه نقشه دیگه می گشت که بتونه روش شهرعشق رو پیدا کنه
-
سرانجام
جمعه 13 شهریورماه سال 1383 21:19
- ببین حمید ، اصلا کار مشکلی نیست ، فقط کافیه که دست و دهنش رو ببندیم دیگه اون پیرزن هیچ کاری نمی تونه بکنه ، ما هم با خیال راحت طلا و جواهرات رو برمی داریم ، خیلی پولداره ، زندگی هر دومون عوض می شه !! با سهم خودت می تونی یک خونه نقلی بخری با یه ماشین اونوقت دیگه به مریم هم می رسی ، دیگه خانوادشون هم نمیگن که پول...
-
درد دل
یکشنبه 1 شهریورماه سال 1383 21:57
خیلی دلم واست تنگ شده بود همه برنامه هام رو جور کردم که امروز بیام پیشت ! اومدم که کلی باهات حرف بزنم ، درد دل کنم ، گریه کنم ، خنده کنم ! با دست پرهم اومدم ، می بینی ؟ واست یه دسته گل قشنگ خریدم از همون گل های اطلسی که دوست داری یه شیشه بزرگ گلاب هم خریدم که باهاش سنگ قبرت رو بشورم مطمئن هستم که الان روبروم نشستی و...
-
رشوه
سهشنبه 27 مردادماه سال 1383 19:02
-- این خانم با شما چه نسبتی دارن ؟ ** از دوستان هستند ... -- چه جالب ! پرویی تا به این حد ؟ زود از ماشین پیاده شین ، شما باز داشت هستین ، همراه من بیاین کلانتری ... ** به چه جرمی ؟ -- جرمش به تو مربوط نیست ، دادگاه در مورد شما تصمیم می گیره البته بعد از اینکه فرستادمتون پزشکی قانونی و پدر و مادراتون رو کشیدم به پاسگاه...
-
شوق مادر
چهارشنبه 21 مردادماه سال 1383 23:59
از صبح تا شب فقط کارش این بود که بره خونه این و اون تا ظرف و لباس و زمین رو جارو کنه ! خلاصه بگم که کلفتی می کرد . از صبح تا شب فقط کارش این بود که درس بخونه تا به یه جایی برسه که مادرش دیگه خونه دیگران کار نکنه ! وقتی اسمش رو توی روزنامه دید داشت از شدت خوشحالی بال در میاورد ، رتبش ۲ رقمی بود !! به آرزوش رسیده بود ....
-
داغ پدربزرگ
سهشنبه 13 مردادماه سال 1383 18:03
خدا بیامرزتش پدربزگم واقعاً حیف شد افسوس !
-
احترام به دیگران
یکشنبه 11 مردادماه سال 1383 22:40
داشت از خرید برمی گشت ، هوا تاریک شدن بود با احتیاط داشت از خیابان رد می شد که ناگهان نور اتومبیلی که داشت باسرعت به طرفش می امد خیره اش کرد ! باسرعت دوید ، خیلی شانس آورد که تصادف نکرد . عرق سردی روی پیشونیش احساس کرد چشم هاش سیاهی رفت و .... الان بی حوصله و ناامید گوشه C.C.U دراز کشیده دکترش گفت که خیلی شانس آورد ،...
-
کمک
جمعه 26 تیرماه سال 1383 21:16
سلام می دونین وقتی یک نفر نمی تونه بنویسه چه احساسی داره ؟ می دونین خسته شدن از زندگی چه حسی داره ؟ می دونین بی تفاوت شدن نسبت به همه چیز چه حسی داره ؟ تاحالا شده سعی کنین یک کاری رو انجام بدین و هرچی تلاش می کنین اون چیزی که میخواین نشه ؟! تاحالا شده دست به هرکاری که می زنین واسطون تکراری باشه و قبلا اون رو انجام...
-
جنگ زده
یکشنبه 14 تیرماه سال 1383 23:37
-- شماره ۱۴۶ ! (مردی شکسته و رنجور بلند شد ) ** منم ، بله اومدم ! -- این دارو رو باید آزاد تهیه کنی ، نمی تونیم بانرخ بیمه ای بدیم . ** آخه ... ، حالا قیمتش چنده ؟ -- ۱۵۰۰۰ تومان . ( کلی جیب هاشوگشت ، بالاخره به زور جور کرد ، یه برق خوشحالی اومد تو چشم هاش ) ** بفرمائید ! -- اینهم آمپول شما . ** ۱۵۰۰۰ هزار تومن برای ۱...
-
ِوطن پرستی
پنجشنبه 11 تیرماه سال 1383 11:21
تمام نیروی بازویش رو جمع کرد ، چرخاند ، چرخاند و بعدش سنگ رو ول کرد . به نزدیکی ماشین دشمن رسید حالا نوبت یک سنگ دیگر بود . دوباره ... ناگهان سوزش عجیبی توی قلبش پیچید . هم درد داشت و هم احساس سبکی ، احساس خوبی بود . تمام غصه ها از سوراخ گلوله توی قلبش بیرون می ریخت . غصه داغ پدر و برادرانش غصه بمباران منزل مادریش غصه...
-
اشک دختر
دوشنبه 8 تیرماه سال 1383 08:46
دیگه رمقی نداشتم ، حتماْ باید تزریق می کردم تمام استخونام درد می کرد . یاد اولین روزی افتادم که با خنده پک به سیگار دوستم زدم . یاد اولین روزی افتادم که سیگار رو گذاشتم کنار و بجاش تریاک رو ... یاد اولین روزی افتادم که صدای خنده دخترم تمام وجودم روشاد کرد . یاد اولین روزی افتادم که تصمیم گرفتم برای همیشه ترک کنم . یاد...
-
بازنده
چهارشنبه 3 تیرماه سال 1383 23:30
دیگه چیزی ته جیبش نمونده بود . با خودش گفت : این بار دیگه دفعه آخره ، خدا خودت کمکم کن که ببرم ولی بازهم ... همه چیز رو از دست داده بود ، حتی سر کفش هاش هم قمار کرده بود . وسوسه قمار بازهم قلقلکش می داد . ناگهان برق شادی تو چشم هاش دیده شد . نگاه ولع آمیزی به تنها دارایی که داشت انداخت . دخترک بیچاره یک لحظه احساس...
-
دلقک
دوشنبه 25 خردادماه سال 1383 23:12
یک تو سری دیگه ... ( صدای خنده تماشاچی ها ) چند تا معلق تو هوا و یه زمین خوردن حسابی ! ( باز هم صدای خنده بلند تماشاچی ها ) ولی کسی صدای آخ گفتن دلقک رو از زیر اون ماسک مسخره نمی شنید . مردم از ته دل می خندیدند ولی دلقک از ته دل اشگ می ریخت ...
-
روز تولد
جمعه 22 خردادماه سال 1383 14:20
سلام م م م امروز تولدمه یوهوووووووو ازهمه دوستام که به من تبریک گفتن خیلی منونم .
-
ماه
سهشنبه 19 خردادماه سال 1383 22:53
ماه همه جارو روشن کرده بود ، مثل اینکه امشب شب شانس نیست بچه ها منتظر یک تیکه ابر کوچک بودن که جلوی ماه رو بگیره و با صدای << یاحسین >> فرمانده حمله رو شروع کنن . همه وصیتنامه ها توی یک کیسه جمع شده بود ! همه آماده بودن فقط یک ابر... چند دقیقه بعد دیگر هیچی نبود ، فقط بوی باروت که با خون آمیخته شده بود ....
-
آرامش یک سرباز
چهارشنبه 13 خردادماه سال 1383 20:49
سال ها بود که می خواست به لحظه ای که مواد منفجره را در میان دست هایش لمس کرد فکر نکند . نیمه های شب عرق ریزان از خواب پرید درزیر نور مهتابی که از پنجره می تابید کابوس لحظات گذشته دور می شد . سعی کرد یادآوری آن لحظه را به تاخیر بیاندازد سعی کرد که دوباره بخوابد ولی حتی نمیتوانست روی خودش را بپوشاند دیگر دستی نداشت که...
-
آخرین گشت
پنجشنبه 7 خردادماه سال 1383 00:25
روز همین موقع بود ، قبل از طلوع آفتاب ، دسته جمعی می رفتند بیرون چه هوای دلپذیری بود ، دیدار یار بود و بوی نم علف ها ، عطرگل ها ، جیک جیک گنجشک ها ، حتی صدای پای طلوع خورشید را هم می شد احساس کرد . زندگی چقدر با شکوه بود یک روز با تمام شوقی که به زندگی داشت بیرونش آوردند ، ولی مسیر ، مسیر همیشگی نبود ، بیشتر شبیه...
-
نوعی دیگر
یکشنبه 3 خردادماه سال 1383 21:14
زندگی برایم تیره و تار شده بود ! حتی دیگر قادر به تشخیص افرادی که می شناختم نبودم . درخت ها و گل ها هم دیگر به نظرم زیبا نمی آمدند . به هر جا نگاه می کردم همه چیز برایم نا مفهوم بود . سرم مدام گیج میرفت و درد عجیبی در آن می پیچید . تا اینکه پیش دکتر رفتم و عینکم را عوض کردم
-
تصمیم
دوشنبه 28 اردیبهشتماه سال 1383 00:32
تصمیم را گرفتم ، احساس می کردم کوهی از قدرت و اطمینان و بی باکی در سینه دارم می خواستم به او بگویم از کودکی خانه کوچک قلبم به امید او پرنور و گرم بوده . وقتی کنارش ایستادم گلویم خشک شد . سرم را پائین انداختم . دفترچه خاطراتش روی میز بود …… همان دفتری که عکس قلب سرخ رنگ داشت همان دفتری که لای به لای برگ هایش را پر از...
-
خوش بینی
جمعه 25 اردیبهشتماه سال 1383 18:30
تنها قرص نانی را که داشتم به دو نیم کردم و نیمی را به همسفرم دادم ولی او هنوز هم به آن نیمه دیگر نان که در دست من هست نگاه می کند . نیمه دیگر را نیز به او می دهم ولی بازهم …… به او میگویم گرسنه نیستم ولی بازهم … آه ، او به دستان من نگاه میکرد نه به نیمه قرص نان عجب اشتباهی !
-
ای کاش
یکشنبه 20 اردیبهشتماه سال 1383 20:34
از آشنایی مان خیلی نگذشته بود که :: تو :: شدم شاد بودم از اینکه تفاوتی است میان من و دیگران … اکنون اما آرزو میکنم که ای کاش :: شما :: مانده بودم …
-
یک قصه عاشقانه
جمعه 18 اردیبهشتماه سال 1383 11:35
مرد سیگارش را توی زیرسیگاری له کرد . زیر سیگاری پر از سیگارهای نصفه بود خودکارش را به دست گرفت و دوباره بالای کاغذ سفید نوشت : یک قصه عاشقانه . روی زمین ، دور و بر مرد پر از کاغذهای مچاله شده و پاره بود
-
رویا
سهشنبه 15 اردیبهشتماه سال 1383 00:12
۴ تا دیگه مونده اولیش رو در آورد و آتش زد ، به شعله زرد رنگ خیره شد و …… شعله از هیبت آمدن مردی سرفرو داد و خاموش شد . مرد : پاشو پاشو ، این مسخره بازی ها مال کارتون هاست !! دخترک هراسان به مرد خیره شد مرد : هرکی از راه می رسه میخواد اینجا بساط گداییش رو راه بندازه ( با حالت پرخاش ) بهت می گم پاشو . دخترک برخواست و بی...
-
روح
یکشنبه 6 اردیبهشتماه سال 1383 21:06
مرد زنگ در را زد ! کسی جواب نداد . از در وارد خانه شد و سلام کرد ولی کسی جوابش را نداد ، همسر به او اعتنایی نکرد ، حتی دختر کوچکش هم به او توجهی نکرد ، آرام رفت و روی مبل نسشت ، صدای زنگ تلفن به صدا درآمد ، زن تلفن را برداشت ، صدایی از پشت خط گفت : متاسفانه همسر شما چند ساعت پیش درسانحه ای جان خود را از دست داده است .
-
توجه
شنبه 29 فروردینماه سال 1383 23:36
آقا ، آقا تروبه خدا … (بی اهمیت رد می شود ) خانم جونم ، منم جای دخترت ، یه کمک بکن ! ( یک ناسزا ) دختر خانم ، هم آدامس دارم هم فال کدومش رو … ( شیشه بالا رفته اتومبیل ) آقا ، جون این خانم خوشگل که همراته ( 50 تومان به طرف دخترک پرت می شود ) دشت نکردم ، یه چیز بخر ، اصلا این آدامس مال تو (صدای خنده و استهزا ) خانم … ،...