داستانک

داستانک ( داستان کوتاه )

داستانک

داستانک ( داستان کوتاه )

کمک



سلام
می دونین وقتی یک نفر نمی تونه بنویسه چه احساسی داره ؟
می دونین خسته شدن از زندگی چه حسی داره ؟
می دونین بی تفاوت شدن نسبت به همه چیز چه حسی داره ؟
تاحالا شده سعی کنین یک کاری رو انجام بدین و هرچی تلاش می کنین اون چیزی که میخواین نشه ؟!
تاحالا شده دست به هرکاری که می زنین واسطون تکراری باشه و قبلا اون رو انجام داده باشین ؟!
من الان دقیقا همین حس رو دارم
هرچی بیشتر سعی می کنم ، کمتر نتیجه می گیرم !
چی کار کنم ؟

جنگ زده


--  شماره ۱۴۶ !
(مردی شکسته و رنجور بلند شد ) 
** منم ، بله اومدم !
--  این دارو رو باید آزاد تهیه کنی ، نمی تونیم بانرخ بیمه ای بدیم .
** آخه ...  ، حالا قیمتش چنده ؟
-- ۱۵۰۰۰ تومان .
( کلی جیب هاشوگشت ، بالاخره به زور جور کرد ،
  یه برق خوشحالی اومد تو چشم هاش
 )
** بفرمائید !
-- اینهم آمپول شما .
** ۱۵۰۰۰ هزار تومن برای ۱ دونه آمپول ؟ خیلی گرونه !!
-- اگه نمی خوای پسش بده ؟
 (سرش رو انداخت پائین و رفت )
 ( موقع تزریق آمپول از شدت درد از هوش رفت ،
  البته دیگه عادت کرده  بود ، آمپول باید تو استخون تزریق میکرد .          موقعی که به هوش اومد به فکر عمیقی فرو رفته بود )
ای کاش شهید می شد .
ای کاش میتونست خودش رو راحت کنه !
ای کاش هیچوقت جنگ نرفته بود

ِوطن پرستی




تمام نیروی بازویش رو جمع کرد ، چرخاند ، چرخاند و
بعدش سنگ رو ول کرد . به نزدیکی ماشین دشمن رسید
حالا نوبت یک سنگ دیگر بود .
دوباره ... 
ناگهان سوزش عجیبی توی قلبش پیچید .
هم درد داشت و هم احساس سبکی ، احساس خوبی بود .
تمام غصه ها از سوراخ گلوله توی قلبش بیرون می ریخت .
غصه داغ پدر و برادرانش
غصه بمباران منزل مادریش
غصه عشق به دختری که چند ماه پیش همین سوزش
رو توی قلب پاکش احساس کرده بود .
غصه ...

دیگه راحت شد ، دیگه غصه نداشت
به همه چی رسیده بود

فقط یک غصه داشت .
غصه خاکی که به خون هم وطناش قرمز می شد .

اشک دختر


دیگه رمقی نداشتم ، حتماْ باید تزریق می کردم
تمام استخونام درد می کرد .
یاد اولین روزی افتادم که با خنده پک به سیگار دوستم زدم .
یاد اولین روزی افتادم که سیگار رو گذاشتم کنار و بجاش تریاک رو ...
یاد اولین روزی افتادم که صدای خنده دخترم تمام وجودم روشاد کرد .
یاد اولین روزی افتادم که تصمیم گرفتم برای همیشه ترک کنم .
یاد اون روزی افتادم که برای مواد گردنبند طلای ظریف دخترم رو ...
یاد اون روزی افتادم که زنم منو از خونه بیرون کرد 
دخترم چه گریه ای می کرد .
دیگه طاقت نداشتم ...

مادر رو به دخترش کرد و گفت :
یاد اون روزی افتادم که پدرت اومد خواستگاریم 
مردخوبی بود 
ولی حیف که معتاد بود
خدابیامرزتش .... 

بازنده



دیگه چیزی ته جیبش نمونده بود . با خودش گفت  :
این بار دیگه دفعه آخره ، خدا خودت کمکم کن که ببرم
ولی بازهم ...
همه چیز رو از دست داده بود  ، حتی سر کفش هاش هم
قمار کرده بود .
وسوسه قمار بازهم قلقلکش می داد .
ناگهان برق شادی تو چشم هاش دیده شد .
نگاه ولع آمیزی به تنها دارایی که داشت انداخت .
دخترک بیچاره یک لحظه احساس غریبی کرد .
این دفعه از نگاه باباش خیلی می ترسید .