داستانک

داستانک ( داستان کوتاه )

داستانک

داستانک ( داستان کوتاه )

چوپان دروغگو

 

دیگه از اینکه هر روز گوسفندهارو ببره و بیاره خسته شده بود

زندگیش عادی شده بود ٬ احتیاج به یه خرده تفریح و هیجان داشت ....

رفت بالای درخت و رو کرد سمت ده و داد زد

آی گرگ ٬ آآآآآآی گرگ گ گ گ  ..........

آهالی ده وقتی صدارو شنیدن با چوب و چماق اومدن و دیدن خبری نیست !!!!

ولی پسرک بالای درخت داشت میخندید

اهالی ده وقتی دیدن سره کار رفتن و یه پسره چیزقیل اسگلشون کرده

با همون چوب و چماق زدن تو سره پسره

جاتون خالی یه کتک سیر خورد تا دیگه ادای چوپان دروغگو رو در نیاره .

------------------------------------------------------

نتیجه اخلاقی :

۱- وقتی توی شهر یا روستا یا هرجای دیگه که داری زندگی میکنی و هیچ تفریحی نداشتی

اصلا دنباله ساختن تفریح برای خودت نباش چون کتک میخوری

۲- اگه خواستی تفریح کنی سعی کن خودت یه دونه جدیدشو بسازی و لینک ندی به داستان های قدیمی

۳- برای محض احتیاط یه زره آهنی دمه دستت باشه ( اگه نبود یه سوراخ موش )

۴- سعی کن برای خبر دادن مردم حداقل از SMS استفاده کنی که اگه گیر افتادی بندازی تقصیره مخابرات

۵- دیگ چیزی یادم نمیاد اگه شما نتیجه گرفتین بگین

----------------------------------------------------

پی نوشت : کلمه جیزقیل یا جیظغیل رو توی فرهنگ لغات فارسی اصیل پیدا نکردم واسه همین اگه کسی املا درستش رو میدونه منو راهنمائی کنه

مواد فروش

بالاخره مواد فروشه اومد سره قرار

بریم بگیریمش ٬ ایست

(یه پسری در حاله فرار)

ایست ت ت ت ت ٬ پلیس

(کماکان در حال فرار )

ایست ت ت

(صدای تیر هوایی )

(باز هم فرار و ......)

این اخطار بود ٬ برای آخرین بار ٬ وایسا

(صدای یک تیره دیگه )

آخ خ خ خ خ

پلیسی که شلیک کرده بود خوشحال از اینکه تونسته بود پسرکی رو که مواد مخدر پخش میگرد

دسگیر کنه دوان دوان بالاسره مجرم رسید ٬ توی پوست خودش نمی گنجید ٬ حق داشت این

پسره جوان های مردم رو معتاد می کرد

وقتی صورت پسرک رو دید در جا خشکش زد

پسره خودش بود

درد !

-------------------------------------------------------------------------

 

تحمل درد دیگه واسش سخت شده بود !

تصمیمشو گرفت و رفت پیش دکتر

بعد از معاینه دقیق ٬ دکتر با لحن نا امیدانه ای بهش گفت

دیگه امیدی نیست ٬ متاسفم ٬ خیلی دیر اومدی ٬ نمیتونم درمانش کنم

وقتی از مطب دکتر اومد بیرون دیگه درد نداشت

در عوض یه دندون کم شده بود !

 

--------------------------------------------------------------------------

پی نوشت : احساس میکنم روحیه مردم ما  با غم و بدبختی اجین شده !

به نوشته قبلی من نگاه کنید ! تقریبا سعی کردم طنز باشه ٬ حداقل اگرم طنز نباشه

پایان غم انگیز هم نداره ٬ ولی تعداد نظرات ؟!؟!؟!؟!

درعوض نوشته های قبلیش ! برعکس !

 

عملیات مخفیانه !

 

یه باره دیکه نقشه ای که کشیده بود رو مرور کرد

منتظر موند !

دیگه موقع عملی کردنش بود !

حرکت کرد ٬ آروم از بین چند تا مانع رد شد !

کسی نبود ٬ بالاخره رسید .....

تا دستشو دراز کرد که برداره یهو صدای مادرشو شیند که میگفت :

اون سیب زمینی ها ماله شامه ٬ ناخنک نزن

حیف شد ٬ عملیات لو رفته بود

 

دام اعتیاد !

 

----------------------------------------------------------------------------

ببین داداش ٬ این قرص رو که بزنی میری تو یه دنیای توپ پ پ پ

- یعنی چی ؟

یعنی !! چجوری بگم . مثلا فکر میکنی عینه یه عقاب داری پرواز میکنی

-من از ارتفاع میترسم

خیلی خوب ٬ شاید توهم بگیری که داری تو دریا شنا می کنی !

-خب که چی ؟ اگه بخوام میرم استخر یا دریا

ای بابا ٬ اصلا قرص رو بی خیال ٬ اینیکی رو بگیر امتحان کن

-این چیه ؟

بهش میگن شیشه ! حواست ۵ برابر میشه ٬ چشم هات همینجوری باز میمونن و میتونی تا بندرعباس یه کله رانندگی کنی تازه قدرت تصمیم گیریت هم زیاد میکنه !

بدم ؟

-نه بابا ٬ من هنوز بچم ٬ گواهینامه ندارم چه برسه به رانندگی !

بابا تو هم که خیلی پاستوریزه هستی ٬ سیگار می کشی ؟

-تاحالا نکشیدم

آهان ٬ خوب ببین پیدا کردم ٬ با همین باید شروع کنی

-اینیکی چی کار میکنه ؟

کاری نمیکنه ٬ فقط بهت شخصیت میده ٬ مثل عینک

-حالا چطوری باید کشید ؟

ببین اول .........................................

خودکشی

 

-----------------------------------------------------------------------------

طاقت نداشت این همه خفت و خواری رو تحمل کنه !

منتظر یه ماشین مدل بالا بود که حداقل دیه کامل برسه به خونوادش !

هه

خونواده !؟؟؟

اجاره نشین بودن

بزور شاید هفته ای ۲ بار شکمشون تقریبا سیر میشد

صابخونه هم که روزی ۱۰ بار سراغه کرایه ۵ ماه عقب افتادشو می گرفت !

از محلشون که  دیگه نمیگم کجا !

بخاطر بی پولی درسش هم و ول کرده بود

از وقتی پدرش تو یه تصادف مرد اینجوری شد !

هرکجا هم کار میکرد مهمونه یه ماه بود ٬ چون می دیدن بی کس و کاره یا پولشو نمیدادن یا زیر آبشو میزدن

باید یه جوری شکم خواهر و مادرشو سیر می کرد

کار جدید و تقریبا پر درآمدی پیدا کرد و دوباره کاخ آرزوهاشو تو ذهنش تصور کرد

سعی کرد اون همه بد بختی رو فراموش کنه

اومد تا این کاخ پوشالی رو واسه مادرش تعریف کنه و حداقل رویای قشنگ رو از دست ندن

وقتی رسید خونه .......

..............................................

دیگه طاقت نداشت که خود فروشی مادرشو ببینه