داستانک

داستانک ( داستان کوتاه )

داستانک

داستانک ( داستان کوتاه )

رشوه




--  این خانم با شما چه نسبتی دارن ؟

** از دوستان هستند ...

-- چه جالب ! پرویی تا به این حد ؟  زود از ماشین پیاده شین ، 
   شما باز داشت هستین ، همراه من بیاین کلانتری ...
 
** به چه جرمی ؟

--  جرمش به تو مربوط نیست ، دادگاه در مورد شما تصمیم می گیره
    البته بعد از اینکه فرستادمتون پزشکی قانونی و پدر و مادراتون رو
    کشیدم به پاسگاه ، تو محله من کارای خلاف و منکراتی می کنین ؟!

** خب ! می دونم که شما هم انجام وظیفه می کنین ،
     من الان باید چی کار کنم ؟

--  کارت ماشین  و شناسایی خودت  واون دختره رو بده .

** چند لحظه اجازه بدین ...
     این هم گواهینامه و کارت ماشین ، البته قابل شما رو نداره ،
     بیشتر از این همراهم نیست دفعه بعد جبران می کنم .

-- ای بابا ، اختیار دارین !
    فرمودین این خانم خواهرتون هستن دیگه .
    خب مشکلی نیست ، ببخشید مزاحمتون شدم ، بازهم بیایین این ورا

شوق مادر




از صبح تا شب فقط کارش این بود که بره خونه این و اون تا ظرف و لباس و زمین رو جارو کنه ! خلاصه بگم که کلفتی می کرد .

از صبح تا شب فقط کارش این بود که درس بخونه تا به یه جایی برسه که مادرش دیگه خونه دیگران کار نکنه !
وقتی اسمش رو توی روزنامه دید داشت از شدت خوشحالی بال 
در میاورد ، رتبش ۲ رقمی بود !! 
به آرزوش رسیده بود .
تمام پس اندازش رو جمع کرد  و رفت باهاش که کیک کوچیک خرید تا شب که مادرش میاد خونه جشن بگیرن !! 
ساعت ۱۰ شب بود که صدای در اومد 
با خوشحالی پرید طرف در و.....
 -- متاسفم ! مادر شما دراثر تصادف ....

داغ پدربزرگ




خدا بیامرزتش

پدربزگم واقعاً حیف شد

افسوس !

احترام به دیگران

داشت از خرید برمی گشت ، هوا تاریک شدن بود
با احتیاط داشت از خیابان رد می شد که ناگهان نور اتومبیلی که
داشت باسرعت به طرفش می امد خیره اش کرد !
باسرعت دوید ، خیلی شانس آورد که تصادف نکرد .
عرق سردی روی پیشونیش احساس کرد
چشم هاش سیاهی رفت  و ....
الان بی حوصله و ناامید گوشه C.C.U دراز کشیده
دکترش گفت که خیلی شانس آورد ، سکته رو رد کرده و گرنه ...
این اتفاق ۳ روز پیش برای پدربزرگم افتاده