داستانک

داستانک ( داستان کوتاه )

داستانک

داستانک ( داستان کوتاه )

نوح

 

از هر موجودی که فکرشو بکنی 2 تا پیدا می شد

از هر حشره یی

از هر خزنده یی

درنده یی

پرنده یی

حتی انسان

ولی بیشتر از 2 تا ، خیلی بیشتر

خیلی ها منتظر بودن تا عزیزاشون بیان و سوار بشن

ولی انتظارشون بیهوده بود

مثل ناخدای کشتی

 

رویا

 

4 تا دیگه مونده بود


اولیش رو در آورد و آتش زد ،

به شعله زرد رنگ خیره شد و ……
شعله از هیبت
آمدن مردی سرفرو داد و خاموش شد .   

مرد : پاشو پاشو ، این مسخره بازی ها مال کارتون هاست !!

دخترک هراسان به مرد خیره شد  

مرد : هرکی از راه می رسه میخواد اینجا بساط گداییش رو راه بندازه
( با حالت پرخاش ) بهت می گم پاشو .

 

دخترک برخواست و بی رمق دنبال جایی برای دیدن ۳ رویا باقی مانده گشت .

 

بچه های خوب

 

آره فبول داریم . ما بچه های خوبی واسه بابامون نبودیم .


اون رو گذاشته بودیمش خونه سالمندان و دیر بهش سر می زدیم ، هرچی می گفت بیشترسربزنین ،

می گفتیم : کارداریم .

می گفت دلم واسه بچه هاتون تنگ شده ،

می گفتیم اونا هم درس دارن .

آره ! در حق اون ظلم کرده بودیم .

اما الان حدود یک ماهه که بچه های خوبی واسه بابامون شدیم .


 اون رو از خونه سالمندان آوردیم بیرون . دیگه هر هفته بهش سر می زنیم .

بچه هامون رو هم با خودمون می بریم .

حالا هم میخوایم واسش یه مراسم چهلم عالی و با کلاس بگیریم .