داستانک

داستانک ( داستان کوتاه )

داستانک

داستانک ( داستان کوتاه )

عشق بچگی !



از همون بچگی علی و میترا با هم بودن
نگاهشون رو وقتی می دیدی که از شوق هم چشم هاشون برق می زد می فهمیدی
راستش رو بخوای ما بچه محل ها خیلی حسودیمون می شد به علی
آخه همه ما از بچه گی با هم بزرگ شده بودیم
من و سعید و علی و ... و میترا
ولی علی و میترا ....
وقتی همه ی اهل محل رفتن خونه ی میترا اینا واسه خواستگاری همه نتیجه رو می دونستن
الان بعد از ۵ سال ، روم نمیشه تو صورت میترا نگاه کنم
چون باید به عنوان شاهد سند طلاق رو امضا کنم
کی فکر می کرد علی تو زندگی اینجوری باشه !