داستانک

داستانک ( داستان کوتاه )

داستانک

داستانک ( داستان کوتاه )

مرد سالار


    پدر راهنمایی می کرد و پسر در حالی که نگاهش با چپ و راست شدن دست پدرش همراه شده بود به سخنانش گوش می کرد .

     -- زن مثل گردو می مونه باید خردش کرد و بعد مغزش را درآورد و جوید .

     -- زن مثل زعفرونه باید حسابی بکوبیش تا خوب عطر و رنگ بده

     -- زن مثل نمد میمونه باید یک نقشی بهش داد و تا میخوره کوبید تو سرش تا شکل بگیره

     -- زن مثل ……………

  پسر فریاد کشید : مواظب باش داره می سوزه

  پدر دستش را گزید و برسرش کوبید و گفت : خدا به دادم برسه این عزیزترین لباس مادرته !!

گرسنگی



-- طفلک بیچاره ! معلوم نبیست از گرسنگی مرده یا از سرما !

-- حتماً یکی از این بچه های خیابونه که از دست مامورهای جمع آوری دررفته .

×× دومی جمله اش رابا چنان لحنی ادا کرد که گویا در مورد موجودی غیر انسان حرف میزند ، گویا کسی داستان دخترک کبریت فروش را برایش تعریف نکرده بود . ××

باران

ماهی از آیینه ی چشمه ی باغی جوشید

بی خبر از همه جا

گفت به باران باران !!

نام باران همه با می بارید

شوق باران همه جا پیدا بود

زندگی


خدا شکر سالم است ، چشم ها و دست ها و پاهای کوچکش
همه در اندازه های کوچکتر
و
لبخند شیرینش
دورانی سختی را به پایان رساندی
و
موجود زنده ای را درخود پروراندی
و
به خواست خداوند به او زندگی بخشیدی
و
اکنون معنابخش یکی از زیباترین کلمات عالم هستی
مادر

ماندن یا نماندن


 روزهای بودنش همه با او بیگانه بودند ، کسی نه شاخه گلی میاورد ، نه برایش می خندیدند و نه می گریستند  .
وقتی رفت  ، همه أمدند ، برایش دسته گل آوردند ، سیاه پوشیدند و از رفتنش گریستند .
                                                                             شاید تنها جرمش نفس کشیدن بود .

فالی از دفتر سهراب


مادرم چاقو را
                   در حوض نسشت
                                        ماه زخمی می شد .

سوختن


 ۱۵۰ سال ،  مدت زیادی است ، یاد آن روزهای اول می افتم .  با چه اشتیاقی سر از خاک بیرون
 درآوردم  ، چقدر روز شماری کردم تا بزرگ شوم ، چه آرزوهایی که نداشتم ، زندگیم لبریز از      شور و امید بود .
وقتی بزرگ و بارور شدم ، در محله شده بودم وعده گاه عشاق ، ماوای مسافرها ، بچه های محله یواشکی میوه هایم را می چیدند و این چه غارت دلپذیری بود !! 
چه قلب های تپنده ای که روی من حک می شد ، هرچند گاهی خود عشق ها چندان پایدار نبود ولی من یادگاری هایشان را حفظ می کردم .
و حالا آن اسم ها و یادگارها  همه خشکیده است و من دیگر یک درخت نیستم ، یک تکه چوب تو خالیم که فقط ریشه در خاک دارد ، ریشه ای که توان جذب  زندگی را از دست داده است .
آهی جانسوز از درخت بلند شد .
صبح همه اهالی با تعجب شاهد سوختن درخت بودند !! 

ترمز

مرد پایش را روی ترمز گذاشت .  اتومبیل با صدای ناهنجاری ایستاد .
سرش را از پنجره بیرون آورد  و  دهانش را باز کرد ............
صدای عصای سفید روی آسفالت سرد خیابان صدایش را برید .

قول

 هیچ یک قول نداده بودند .
 تمام عمر منتظر ماند .
ایمان تنها ناجی اش بود . می دانست که خواهد شنید ؛ بالاخره روزی گفت ‌ : 
                                                                                                  دوستت می دارم
                                     می دانست که دیگر به هیچ قولی نیاز نیست !
 

ماندن

گفت :    سلام !
گفتم :    سلام !
معصومانه گفت : می مانی ؟
گفتم :    تو چطور ؟
محکم گفت :  همیشه می مانم !
گفتم :    می مانم  . 

روزها گذشت . روزی عزم  رفتن کرد .      گفتم :  تو که گفته بودی می مانی ؟!
گفت  :   نمی توانم !  قول ماندن به دیگری داده ام .... باید بروم !