داستانک

داستانک ( داستان کوتاه )

داستانک

داستانک ( داستان کوتاه )

دلقک




یک تو سری دیگه ...
( صدای خنده تماشاچی ها )
چند تا معلق تو هوا و یه زمین خوردن حسابی !
( باز هم صدای خنده بلند تماشاچی ها )
ولی کسی صدای آخ گفتن دلقک رو از زیر اون ماسک مسخره نمی شنید .
مردم از ته دل می خندیدند
ولی دلقک از ته دل اشگ می ریخت ...

روز تولد



سلام م م م

امروز تولدمه

یوهوووووووو

ازهمه دوستام که به

من تبریک گفتن خیلی

منونم .

  Ebi

ماه



 
ماه همه جارو روشن کرده بود  ، مثل اینکه امشب شب شانس نیست
بچه ها منتظر یک تیکه ابر کوچک بودن که جلوی ماه رو بگیره و با صدای
<< یاحسین >> فرمانده حمله رو شروع کنن .
همه وصیتنامه ها توی یک کیسه جمع شده بود ! همه آماده بودن
فقط یک ابر...
چند دقیقه بعد دیگر هیچی نبود ، فقط بوی باروت که با خون آمیخته شده بود .
پیکرهای بی جان ....
سیلاب خون بود که راه افتاده بود ...
دیگر چیزی دیده نمی شد
حتی ماه هم جرات نداشت از پشت ابر بیرون بیاد .

آرامش یک سرباز



 سال ها بود که می خواست به لحظه ای که مواد منفجره را در میان دست هایش
 لمس کرد فکر نکند .

 نیمه های شب  عرق ریزان از خواب پرید

 درزیر نور مهتابی که از پنجره می تابید کابوس لحظات گذشته دور می شد .

 سعی کرد یادآوری آن لحظه را به تاخیر بیاندازد

 سعی کرد که دوباره بخوابد

 ولی حتی نمیتوانست روی خودش را بپوشاند

 دیگر دستی نداشت که ....

آخرین گشت


 

 روز همین موقع بود ، قبل از طلوع آفتاب ، دسته جمعی می رفتند بیرون
 چه هوای دلپذیری بود ، دیدار یار بود و بوی نم علف ها ، عطرگل ها ،
 جیک جیک گنجشک ها ، حتی صدای پای طلوع خورشید را هم می شد احساس کرد .

 زندگی چقدر با شکوه بود
 یک روز با تمام شوقی که به زندگی داشت بیرونش آوردند ،
 ولی مسیر ، مسیر همیشگی نبود ، بیشتر شبیه بیابان بود و دیوار ،
 دیوار حتی یک بار سرش را بلند نکرد تا ببیند آخر دیوارها به کجا ختم می شود .

 مرد کشان کشان او را می برد  و او با چشم های درشت و معصومش خیره به مرد نگاه می کرد
 واز خودش می پرسید : پس کی میرسیم ؟ در فکر جای تازه ای برای گردش بود .
 به چیزی لب نمیزد . اشتهایش کور شده بود . چون اینبار نی لبک مرد همراهش نبود .

 حتی برق فلز در چشم هایش تیره اش هم نتوانست باور این حقیقت را در او زنده کند
 که باید برای سلاخی آماده شود .

 

نوعی دیگر


زندگی برایم تیره و تار شده بود !
حتی دیگر قادر به تشخیص افرادی که می شناختم نبودم .
درخت ها و گل ها هم دیگر به نظرم زیبا نمی آمدند .
به هر جا نگاه می کردم همه چیز برایم نا مفهوم بود .
سرم مدام گیج میرفت و درد عجیبی در آن می پیچید .
تا اینکه پیش دکتر رفتم و عینکم را عوض کردم