داستانک

داستانک ( داستان کوتاه )

داستانک

داستانک ( داستان کوتاه )

تصمیم

 

 تصمیم را گرفتم ، احساس می کردم کوهی از قدرت و اطمینان و بی باکی در سینه دارم  
 می خواستم به او بگویم از کودکی خانه کوچک قلبم به امید او پرنور و گرم بوده .

وقتی کنارش ایستادم گلویم خشک شد .
سرم را پائین انداختم .
دفترچه خاطراتش روی میز بود ……

همان دفتری که عکس قلب سرخ رنگ داشت

همان دفتری که لای به لای برگ هایش را پر از یاس کرده بودم .

همان دفتری که روز تولد ۱۸ سالگی برایش خریده بودم ،

همان دفتری که وسط آن قلب سرخ ، اسم کس دیگری را نوشته بود ………………  

خوش بینی

 تنها قرص نانی را که داشتم به دو نیم کردم و نیمی را به همسفرم دادم
 ولی او هنوز هم به آن نیمه دیگر نان که در دست من هست نگاه می کند .

 نیمه دیگر را نیز به او می دهم

 ولی بازهم ……

 به او میگویم گرسنه نیستم

 ولی بازهم

 آه ، او به دستان من نگاه میکرد نه به نیمه قرص نان

 عجب اشتباهی !

ای کاش


 از آشنایی مان خیلی نگذشته بود که :: تو :: شدم 
  شاد بودم از اینکه تفاوتی است میان من و دیگران

اکنون اما آرزو میکنم که ای کاش :: شما :: مانده بودم …

یک قصه عاشقانه

 

 مرد سیگارش را توی زیرسیگاری له کرد . 
 
زیر سیگاری پر از سیگارهای نصفه بود 
خودکارش را به دست گرفت و دوباره بالای کاغذ سفید نوشت  :    یک قصه عاشقانه .   

روی زمین ، دور  و بر مرد پر از کاغذهای مچاله شده و پاره بود

رویا

۴ تا دیگه مونده
اولیش رو در آورد و آتش زد ، به شعله زرد رنگ خیره شد و ……
شعله از هیبت
آمدن مردی سرفرو داد و خاموش شد .   

مرد : پاشو پاشو ، این مسخره بازی ها مال کارتون هاست !!

دخترک هراسان به مرد خیره شد   

مرد : هرکی از راه می رسه میخواد اینجا بساط گداییش رو راه بندازه
( با حالت پرخاش ) بهت می گم پاشو .

دخترک برخواست و بی رمق دنبال جایی برای دیدن ۳ رویا باقی مانده گشت . 

روح


مرد زنگ در را زد ! کسی جواب نداد . از در وارد خانه شد و سلام کرد ولی کسی جوابش را نداد ، همسر به او اعتنایی نکرد ، حتی دختر کوچکش هم به او توجهی نکرد ، آرام رفت و روی مبل نسشت ، صدای زنگ تلفن به صدا درآمد ، زن تلفن را برداشت ، صدایی از پشت خط گفت : متاسفانه همسر شما چند ساعت پیش درسانحه ای جان خود را از دست داده است .