داستانک

داستانک ( داستان کوتاه )

داستانک

داستانک ( داستان کوتاه )

پینوکیو



دیگه از میز و صندلی ساختن خسته شده بود
رفت تو انبار و یه تیکه چوب درست حسابی پیدا کرد
شروع کرد به تراشیدن ، پیرمرد بیچاره خیلی ظریف و با دقت کار می کرد
وقتی کارش تموم شد از خستگی سرشو گذاشت رو میز و خوابید !
یهو احساس کرد که یکی داره صداش می کنه !!
پدر ژپتو ....     پدر ژپتو .....
نظرات 3 + ارسال نظر
گلسا دوشنبه 19 اردیبهشت‌ماه سال 1384 ساعت 01:40 http://www.golsa.blogsky.com

سلام سلام...
خوبی؟؟
زیبا بود... یاد پینوکیو افتادم... خیلی وقت بود بهت سر نزده بودم. اما دیدم زیاد هم ننوشتی... امیدوارم موفق باشی:X

مریم پنج‌شنبه 22 اردیبهشت‌ماه سال 1384 ساعت 14:58 http://malekeyeatash.persianblog.com

پینو کیو آدم شددددددددددددددد.

گلسا پنج‌شنبه 22 اردیبهشت‌ماه سال 1384 ساعت 15:57 http://www.golsa.blogsky.com

سلاممممممممممم...
دیگه گمت نمیکنم و هر روز منتظرم که اینجا آپ بشه... آخه می دونی چیه؟!! این نوشته هات خیلی به دلم میشینه...
امیدوارم که هیچ وقت از ادامه راهت خسته نشی..
موفق باشی:X

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد