داستانک

داستانک ( داستان کوتاه )

داستانک

داستانک ( داستان کوتاه )

مه

 

داشتم تو خیابون تنهایی راه میرفتم 

 

هوا یهو مه آلود شد و ترسیدم دیگه قدم بردارم 

 

واسه همین نشستم رو زمین تا مه بر طرف بشه 

 

وقتی مه از بین رفت دیدم بغل دستم یه خانم نشسته

 

پرسیدم : شما ؟!! 

 

گفت : من همسرتم دیگه ٬ یادت رفت ؟