۱۵۰ سال ، مدت زیادی است ، یاد آن روزهای اول می افتم . با چه اشتیاقی سر از خاک بیرون
درآوردم ، چقدر روز شماری کردم تا بزرگ شوم ، چه آرزوهایی که نداشتم ، زندگیم لبریز از شور و امید بود .
وقتی بزرگ و بارور شدم ، در محله شده بودم وعده گاه عشاق ، ماوای مسافرها ، بچه های محله یواشکی میوه هایم را می چیدند و این چه غارت دلپذیری بود !!
چه قلب های تپنده ای که روی من حک می شد ، هرچند گاهی خود عشق ها چندان پایدار نبود ولی من یادگاری هایشان را حفظ می کردم .
و حالا آن اسم ها و یادگارها همه خشکیده است و من دیگر یک درخت نیستم ، یک تکه چوب تو خالیم که فقط ریشه در خاک دارد ، ریشه ای که توان جذب زندگی را از دست داده است .
آهی جانسوز از درخت بلند شد .
صبح همه اهالی با تعجب شاهد سوختن درخت بودند !!
چرا تعجب؟؟؟؟
وقتی ادمها خودشان می روند وفراموش می شوند...نام کنده شده انها روی درخت که جای خود دارد.
خواب دربان را به راهی برد؛
بی صدا آمد کسی از در؛در سیاهی آتشی افروخت....
بی خبر اما...که نگاهی در تماشا سوخت.