-
لات هم لات های قدیم
دوشنبه 4 اردیبهشتماه سال 1391 23:10
بعده صبحونه کلاه شاپو رو گذاشت رو سرش و دستمال یزدی هم تاب داد و انداخت دور گردنش و راه افتاد سر محل تا به این و اون گیر بدن و بخندن و تف بندازن رو زمین به دیوار تکیه داد و کفتری نسشت تا رفیقاش بیان انقدر نشستن تا شب شد رفت سمت خونه تو راه فکر می کرد فردا هم راجع به امروز حرف میزنیم ، مثل همیشه
-
خودکشی
پنجشنبه 24 دیماه سال 1388 15:24
-- اون بنده خدا رو واسه چی کشتین ؟ * مجرم بود -- جرمش چی بود ؟ * خود کشی
-
کلاس فلسفه
چهارشنبه 6 آبانماه سال 1388 01:07
استاد : فیلسوفان ٬ معرفت را «باور صادق موجه» تعریف میکنند . افلاطون گفت و گوی سقراط و تئوتتوس را درباره معرفت چنین نقل میکند شاگرد : استاد ٬ اجازه هست ! میخوام برم دستشویی
-
کنسرت
چهارشنبه 30 اردیبهشتماه سال 1388 00:19
جمعیت بی صبرانه منتظر اجرای نمایش بودند ٬ صدای تشویق قطع نمیشد . با کنار رفتن پرده اشتیاق چندین ساله جمعیت برای شنیدن صدای ویلون مشهور ترین نوازده چندبرابر شده بود . پرده کنار رفت و پیرمردی با لباس مندرس نمایان شد و صدای کف زدن مردم با تعجب و شرمساری قطع شد همان پیرمردی بود که هنگام ورود به تالار ٬ جلوی در ایستاده بود...
-
روباه و کلاغ
یکشنبه 30 فروردینماه سال 1388 10:40
* ای روباه ٬ شما به جرم برهم زدن نظم عمومی ٬ تجاوز به عنف ٬ تظاهر به ریا ٬ اسطوره کردن خود ٬ بد آموزی ٬ دزدی از کلاغ ٬ مظلوم نمایی و .... محکوم هستید ٬ برای دفاع از خود چه دارید ؟ - من بیگناهم ٬ میتونین از دُمم بپرسین
-
خود کشی
دوشنبه 19 اسفندماه سال 1387 10:42
- من از این زندگی خسته شدم ٬ میخوام خودمو بکشم ** بیا پائین بابا ٬ رفتی اون بالا شعار میدی واسه ما - به جون خودم جدی گفتم ** برو بابا حال نداریم - نرو ٬ دٍ ٬ وایسا آقا ٬ جداْ میخوام خودمو بکشم ** اه اه ٬ سوسول - ای بابا ٬ اینیکی هم باور نکرد
-
یخ
چهارشنبه 30 بهمنماه سال 1387 13:48
سلام حاجی ٬ یخ داری ؟ - نخریدند ٬ تموم شد
-
مرگ اجباری
سهشنبه 8 بهمنماه سال 1387 11:46
پسرم ٬ وقتی من مُردم ٬ یه مراسم آبرومندانه و گرون میگیرین ها ٬ زیر ۳۰ تومن نباشه ٬ سوم و هفتم برو با رستوران نایب حرف بزن رزور کن ٬ مسجد هم خودت میدونی کجا باشه ٬ حجره خانوادگی هم تو بهشت زهرا دادم دیوار و کف رو سنگ گرانیت کنن . حواست کجاس ؟ با تو بودما ** اه ه ه ه ٬ باز شروع کرد ٬ بزار سریالمو نگاه کنم ٬ هر روز شدی...
-
تریاکی
یکشنبه 1 دیماه سال 1387 13:45
- برو به اوستا بگو این وافوری که واسه من ساختی سوراخش کوچیکه . -- برو به اربابت بگو ٬ سوراخش به اندازه ای هست که کل زندگیت از توش رد شه
-
خاله سوسکه
چهارشنبه 6 آذرماه سال 1387 12:38
خاله سوسکه : ببینم ٬ من اگه زنت بشم و یه وقت دعوامون شد ٬ منو با چی میزنی ؟ آقا موشه : زدن دیگه قدیمی شد عزیزم ٬ با تویوتا کمری زیرت میکنم خاله سوسکه : ایش ش ش ش ٬ من میرم زنه قصاب میشم ٬ حداقل بنز داره
-
مه
دوشنبه 20 آبانماه سال 1387 12:48
داشتم تو خیابون تنهایی راه میرفتم هوا یهو مه آلود شد و ترسیدم دیگه قدم بردارم واسه همین نشستم رو زمین تا مه بر طرف بشه وقتی مه از بین رفت دیدم بغل دستم یه خانم نشسته پرسیدم : شما ؟!! گفت : من همسرتم دیگه ٬ یادت رفت ؟
-
عملیات
سهشنبه 23 مهرماه سال 1387 13:44
یه بار دیگه نقشه رو مرور کرد منتظر فرصت مناسب بود دیگه موقع عملی کردنش بود ! حرکت کرد و آروم آروم از بین چند تا مانع رد شد کسی نبود ٬ بالاخره رسید تا دستشو دراز کرد... -- اون سیب زمینی ها ماله شامه ٬ ناخنک نزن بچه عملیات لو رفته بود
-
شکار
دوشنبه 4 شهریورماه سال 1387 10:34
هی رفیق اون دیگه چیه !!! -- نمیدونم ! من که تاحالا همچین موجودی ندیده بودم ٬ داره به ما نیگاه هم میکنه بنگ گ گ هی رفیق ٬ پاشو ٬ چرا افتادی رو زمین ! این موجوده بنظر خطرناک میاد پاشو دیگه ٬ باید فرار کنیم
-
قربان
دوشنبه 31 تیرماه سال 1387 10:47
دیشب اینقدر منو روی سنگ سائید که الان تیزه تیزم ولی چرا اینکارو با من کرد ؟ منو پیچید لای یه پارچه و نفهمیدم کجا داریم میریم ! فقط صدای راز و نیاز با خداش میومد بعد از چند دقیقه سکوت با سرعت منو از لای پارچه در آورد و گذاشت زیر گلوی پسرش و کشید ولی ............. حتی دستاش هم نمیلرزید دوباره کشید ولی ..............
-
عشق بچگی !
یکشنبه 16 تیرماه سال 1387 11:53
از همون بچگی علی و میترا با هم بودن وقتی به همدیگه نگاه می کردن ٬ چشم هاشون برق میزد راستش رو بخوای ما بچه محل ها خیلی به علی حسودیمون می شد آخه هممون با هم بزرگ شده بودیم وقتی رفتن خونه میترا اینا واسه خواستگاری همه نتیجه رو میدونستن الان بعد از ۵ سال هیچکدوممون رومون نمیشه تو صورت میترا نگاه کنیم چون باید شاهد سند...
-
مهریه
چهارشنبه 12 تیرماه سال 1387 08:43
دوشیزه مکرمه خانم ............ آیا حاضرید با مهریه معلوم - 1387 سکه تمام بهار آزادی به نیت سال نوآوری و شکوفایی -14 شمش طلا به نیت 14 معصوم -۵ بار سفر مبارک حج به نیت پنج تن -۱۲۴۰۰۰ شاخه نبات به نیت ۱۲۴۰۰۰ پیغمبر -............... -............... به عقد دایم آقای .............. درآورم ؟ عروس : (ای بابا ، کجای کاری ؟...
-
گل
شنبه 8 تیرماه سال 1387 09:30
* هی پسر ٬ اونجا رو باش ! -- کجا ؟ * اه اه اه ٬ تو که اینقدر خنگ نبودی ٬ اون دختره رو می گم ٬ داره گل می فروشه ! -- اوه اوه ٬ این گل فروشه یا جنیفرلوپز ؟ * عجب تیکه ایه ! بریم مخشو بزنیم ؟ >> سلام ٬ میشه یه گل ازم بخرین ؟ -- چنده ؟ >> ۵۰۰ تومن * همه گل هاتو با هم چند می دی ؟ >> ۳۰۰۰ تومن -- گل خودت...
-
پیرمرد و دریا
شنبه 1 تیرماه سال 1387 09:05
همان طور خیره شده بود به دریا اصلا پلک نمی زد هر روز غروب وقتی از ماهیگیری برمی گشت همین جا می نشست و فکر می کرد با خودش حرف میزد ! - آخه چرا ؟ این همون دریاست که من با ماهی هاش شکم مادر و خواهرم رو سیر می کنم دریایی به این بزرگی و آرومی چرا میون این همه ماهیگیر فقط پدر من رو کشید تو خودش بیچاره انقدر کارکرده بود که...
-
بدون عنوان
یکشنبه 26 خردادماه سال 1387 12:09
دختر بیچاره دیگه طاقت نداشت ! تمام اثاثیه خونه رو فروخته بود تا خرج دوا و دکتر مادرش رو بده البته حق هم داشت ، هیچ کس رو نداشت که کمکش کنه ، نه پدری ، نه برادری .... باید برای ادامه زندگی پول جور می کرد تصمیم رو گرفته بود ! هوا تاریک شده بود ، خیلی پیاده رفت تا رسید به خیابون اصلی هنوز تردید داشت ، می ترسید ،اولی و...
-
شهر عشق
شنبه 11 خردادماه سال 1387 13:53
نقشه رو ورق زد ، خیلی گشت ولی .... اصلا نتونست پیداش کنه ! همون کسی که خیلی دوستش داشت توی اون شهر زندگی می کرد ولی روی نقشه نبود ! باید دنبال یه نقشه دیگه می گشت که بتونه روش شهرعشق رو پیدا کنه ادامه مطلب ... -->
-
رشوه
یکشنبه 29 اردیبهشتماه سال 1387 10:30
-- این خانم با شما چه نسبتی دارن ؟ ** از دوستان هستند ... -- چه جالب ! پرویی تا به این حد ؟ زود از ماشین پیاده شین ، شما باز داشت هستین ، همراه من بیاین کلانتری ... ** به چه جرمی ؟ -- جرمش به تو مربوط نیست ، دادگاه در مورد شما تصمیم می گیره البته بعد از اینکه فرستادمتون پزشکی قانونی و پدر و مادراتون رو کشیدم به پاسگاه...
-
اشک دختر
چهارشنبه 25 اردیبهشتماه سال 1387 09:47
دیگه رمقی نداشتم ، حتماْ باید تزریق می کردم تمام استخونام درد می کرد . یاد اولین روزی افتادم که با خنده پک به سیگار دوستم زدم . یاد اولین روزی افتادم که سیگار جواب نداد و بجاش ... یاد اولین روزی افتادم که صدای خنده دخترم تمام وجودم روشاد کرد . یاد اولین روزی افتادم که تصمیم گرفتم برای همیشه ترک کنم . یاد اون روزی...
-
بازنده
یکشنبه 22 اردیبهشتماه سال 1387 09:31
دیگه چیزی ته جیبش نمونده بود . با خودش گفت : این بار دیگه دفعه آخره ، خدا خودت کمکم کن که برنده بشم ولی بازهم ... همه چیز رو از دست داده بود ، حتی سر کفش هاش هم قمار کرده بود . وسوسه قمار بازهم قلقلکش می داد . ناگهان برق شادی تو چشم هاش دیده شد . نگاه ولع آمیزی به تنها دارایی که داشت انداخت . دخترک بیچاره یک لحظه...
-
دلقک
شنبه 14 اردیبهشتماه سال 1387 09:13
یه تو سری دیگه ...... (صدای خنده تماشاچی ها) چندتا معلق تو هوا و یه زمین خوردن حسابی !! (و باز هم صدای خنده بلند تماشاچی ها) کسی صدای آخ گفتن دلقک رو زیره اون ماسک مسخره نمی شنید . مردم از ته دل می خندیدند دلقک از ته دل اشگ می ریخت .
-
آرامش یک سرباز
یکشنبه 8 اردیبهشتماه سال 1387 10:50
سال ها بود که می خواست به لحظه ای که مواد منفجره را در میان دست هایش لمس کرد فکر نکند . نیمه های شب عرق ریزان از خواب پرید درزیر نور مهتابی که از پنجره می تابید کابوس لحظات گذشته دور می شد . سعی کرد یادآوری آن لحظه را به تاخیر بیاندازد سعی کرد که دوباره بخوابد ولی حتی نمیتوانست روی خودش را بپوشاند دیگر دستی نداشت که...
-
ماهی سیاه کوچولو
چهارشنبه 4 اردیبهشتماه سال 1387 13:35
مامان ٬ می خوام برم ببینم آخر رودخونه کجاست ؟ میدونی ٬ مدت هاست توی این فکرم که آخرش کجاست و هنوزم سر در نیاوردم . فکر کنم آخرشم خودم باید برم آخرشو پیدا کنم و ببینم چه خبره مادرش خندید و گفت من هم وقتی بچه بودم ، خیلی از این فکرها می کردم ٬ رودخونه که اول و آخر نداره ؛ همینیه که هست ٬ همیشه جاری و به هیچ جا هم نمی رسه
-
یک قصه عاشقانه
یکشنبه 1 اردیبهشتماه سال 1387 11:42
مرد سیگارش را توی زیرسیگاری له کرد . زیر سیگاری پر از سیگارهای نصفه بود خودکارش را به دست گرفت و دوباره بالای کاغذ سفید نوشت : یک قصه عاشقانه . روی زمین ، دور و بر مرد پر از کاغذهای مچاله شده و پاره بود
-
نوح
یکشنبه 25 فروردینماه سال 1387 18:00
از هر موجودی که فکرشو بکنی 2 تا پیدا می شد از هر حشره یی از هر خزنده یی درنده یی پرنده یی حتی انسان ولی بیشتر از 2 تا ، خیلی بیشتر خیلی ها منتظر بودن تا عزیزاشون بیان و سوار بشن ولی انتظارشون بیهوده بود مثل ناخدای کشتی
-
رویا
پنجشنبه 22 فروردینماه سال 1387 10:27
4 تا دیگه مونده بود اولیش رو در آورد و آتش زد ، به شعله زرد رنگ خیره شد و …… شعله از هیبت آمدن مردی سرفرو داد و خاموش شد . مرد : پاشو پاشو ، این مسخره بازی ها مال کارتون هاست !! دخترک هراسان به مرد خیره شد مرد : هرکی از راه می رسه میخواد اینجا بساط گداییش رو راه بندازه ( با حالت پرخاش ) بهت می گم پاشو . دخترک برخواست...
-
بچه های خوب
شنبه 17 فروردینماه سال 1387 14:31
آره فبول داریم . ما بچه های خوبی واسه بابامون نبودیم . اون رو گذاشته بودیمش خونه سالمندان و دیر بهش سر می زدیم ، هرچی می گفت بیشترسربزنین ، می گفتیم : کارداریم . می گفت دلم واسه بچه هاتون تنگ شده ، می گفتیم اونا هم درس دارن . آره ! در حق اون ظلم کرده بودیم . اما الان حدود یک ماهه که بچه های خوبی واسه بابامون شدیم ....