------------------------------------------------------------------------------
داشت تو هوا پرواز می کرد ٬ احساس خوبی داشت .
هرجا که اراده می کرد تو یه چشم بهم زدن می رسید .
با اینکه در بسته بود ولی از در هم رد می شد ٬ چیزی نمی تونست جلوشو بگیره !
ولی ......
چرا هیچکش اونو نمی دید ؟
احساس کرد یه نیروی قوی داره اونو می کِشه .
نتونست مقاومت کنه ٬ با سرعت سمت نیرو کشیده شد !
خودش رو دید که روی تخت دراز کشیده و چندتا دکتر دور برش ؟!
احساس درد شدیدی تو سینش کرد و کشیده شد روی تخت .
صدای دکتر اومد .....
- برگشت ٬ خدا رو شکر !
تازه یادش اومد چه اتفاقی افتاده
تو این فکر بود که بعدا کی حرفشو باور می کنه !
مواظب باش داری میری ها !
چشم م م م م م
رسیدی شمال حتما زنگ بزن !
مامان !!!! مگه من بچه م ؟ ۲۰ سالمه الان .
مگه دفعه اولمه ! قول میدم زود بر گردم ٬ بزار خوش بگذره !
جلو دوستام آبرومو نبری هی زنگ بزنی ها !
(ولی بازهم نگرانی ته چشم های مادرش بود )
به سلامت
زود برگشت ٬ ولی با یه جمعیت زیاد که داشتن روی دستاشون میاوردنش
به قولش عمل کرد ٬ ولی جمعیت همه صلوات میفرستادن و گریه می کردن
حق داشتن ٬ بنده خدا جوون بود
واسه آخرین بار آوردنش تا خونشو ببینه و با اطاقش خداحافظی کنه
تو زندگیش به همه اعتماد می کرد ٬ واسه همین همه دوستش داشتن
ولی ایندفعه به دریا اعتماد کرد و ................
مادرش ؟!!!
آره
درست حدس زدین
۱ شبه پیر شد ٬ مثله همه ی مادرهای دیگه