تنها قرص نانی را که داشتم به دو نیم کردم و نیمی را به همسفرم دادم
ولی او هنوز هم به آن نیمه دیگر نان که در دست من هست نگاه می کند .
نیمه دیگر را نیز به او می دهم
ولی بازهم ……
به او میگویم گرسنه نیستم
ولی بازهم …
آه ، او به دستان من نگاه میکرد نه به نیمه قرص نان
عجب اشتباهی !
از آشنایی مان خیلی نگذشته بود که :: تو :: شدم
شاد بودم از اینکه تفاوتی است میان من و دیگران …
اکنون اما آرزو میکنم که ای کاش :: شما :: مانده بودم …
مرد سیگارش را توی زیرسیگاری له کرد .
زیر سیگاری پر از سیگارهای نصفه بود
خودکارش را به دست گرفت و دوباره بالای کاغذ سفید نوشت : یک قصه عاشقانه .
۴ تا دیگه مونده
اولیش رو در آورد و آتش زد ، به شعله زرد رنگ خیره شد و ……
شعله از هیبت آمدن مردی سرفرو داد و خاموش شد .
مرد زنگ در را زد ! کسی جواب نداد . از در وارد خانه شد و سلام کرد ولی کسی جوابش را نداد ، همسر به او اعتنایی نکرد ، حتی دختر کوچکش هم به او توجهی نکرد ، آرام رفت و روی مبل نسشت ، صدای زنگ تلفن به صدا درآمد ، زن تلفن را برداشت ، صدایی از پشت خط گفت : متاسفانه همسر شما چند ساعت پیش درسانحه ای جان خود را از دست داده است .