نفس عمیقی کشید و یه نگاه به آسمان و ......
فردا هم همین طور یه نفس عمیق و ......
روز بعدش هم همین بود .....
دیگه یواش یواش پیری رو توی استخوان هاش حس میکرد .
مثل جوونی هاش نمی تونست تو مزرعه کوچکش کار کنه .
دیگه تصمیم گرفته بود که کار نکنه ! ولی چطوری بدون پول زندگی خودش
و زن مهربونشو میگذروند !!
حواسش رو جمع کرد . باید کار میکرد
بیل رو با تمام نیرو توی خاک فرو برد و احساس کرد بیل به چیزی گیر کرده !
خاک رو زد کنار و یه صندوق .......
هپلی
چهارشنبه 30 دیماه سال 1383 ساعت 18:58
همش توی خواب کابوس می دید ، دیگه کلافه شده بود
از خواب بیدار شد
می خواست بره تا یه قرص آرام بخش بخوره تا راحت بخوابه
ولی هرچی سعی کرد نتونست از جاش تکون بخوره
پتو رو زد کنار !
تازه یادش اومد که پاهاش رو توی جنگ از دست داده
باید از ته دل کمک می خواست تا یه نفر بیدار بشه و ......
هپلی
چهارشنبه 2 دیماه سال 1383 ساعت 20:00