از ساعت ۴ صبح دم در بیمارستان همراه مادر پیرش صف واستاده بود تا نفر اول باشه !
البته باید اینکار رو می کرد ، ناراحتی قلب مادرش رو باید درمان می کرد ...
ساعت ۸ صبح شده بود و صدای داد و بیداد مردم ...
تازه فهمید خیلی ها هم مثل خودش تو صف هستن !
وقتی در باز شد آدم هایی رفتن تو که اصلا تو صف نبودن ، با یه یادداشت و ....
طفلک جایی رو نداشت که مادرش رو ببره ، همون جا خوابید تا فردا دوباره اول صف باشه !