-- این خانم با شما چه نسبتی دارن ؟
** از دوستان هستند ...
-- چه جالب ! پرویی تا به این حد ؟ زود از ماشین پیاده شین ،
شما باز داشت هستین ، همراه من بیاین کلانتری ...
** به چه جرمی ؟
-- جرمش به تو مربوط نیست ، دادگاه در مورد شما تصمیم می گیره
البته بعد از اینکه فرستادمتون پزشکی قانونی و پدر و مادراتون رو
کشیدم به پاسگاه ، تو محله من کارای خلاف و منکراتی می کنین ؟!
** خب ! می دونم که شما هم انجام وظیفه می کنین ،
من الان باید چی کار کنم ؟
-- کارت ماشین و شناسایی خودت واون دختره رو بده .
** چند لحظه اجازه بدین ...
این هم گواهینامه و کارت ماشین ، البته قابل شما رو نداره ،
بیشتر از این همراهم نیست دفعه بعد جبران می کنم .
-- ای بابا ، اختیار دارین !
فرمودین این خانم خواهرتون هستن دیگه .
خب مشکلی نیست ، ببخشید مزاحمتون شدم ، بازهم بیایین این ورا
دیگه رمقی نداشتم ، حتماْ باید تزریق می کردم
تمام استخونام درد می کرد .
یاد اولین روزی افتادم که با خنده پک به سیگار دوستم زدم .
یاد اولین روزی افتادم که سیگار جواب نداد و بجاش ...
یاد اولین روزی افتادم که صدای خنده دخترم تمام وجودم روشاد کرد .
یاد اولین روزی افتادم که تصمیم گرفتم برای همیشه ترک کنم .
یاد اون روزی افتادم که برای مواد گردنبند طلای ظریف دخترم رو ...
یاد اون روزی افتادم که زنم منو از خونه بیرون کرد
دخترم چه گریه ای می کرد .
دیگه طاقت نداشتم ...
دیگه چیزی ته جیبش نمونده بود . با خودش گفت :
این بار دیگه دفعه آخره ، خدا خودت کمکم کن که برنده بشم
ولی بازهم ...
همه چیز رو از دست داده بود ، حتی سر کفش هاش هم قمار کرده بود .
وسوسه قمار بازهم قلقلکش می داد .
ناگهان برق شادی تو چشم هاش دیده شد .
نگاه ولع آمیزی به تنها دارایی که داشت انداخت .
دخترک بیچاره یک لحظه احساس غریبی کرد .
این دفعه از نگاه باباش خیلی می ترسید .
یه تو سری دیگه ......
(صدای خنده تماشاچی ها)
چندتا معلق تو هوا و یه زمین خوردن حسابی !!
(و باز هم صدای خنده بلند تماشاچی ها)
کسی صدای آخ گفتن دلقک رو زیره اون ماسک مسخره نمی شنید .
مردم از ته دل می خندیدند
دلقک از ته دل اشگ می ریخت .
سال ها بود که می خواست به لحظه ای که مواد منفجره را در میان دست هایش
لمس کرد فکر نکند .
نیمه های شب عرق ریزان از خواب پرید
درزیر نور مهتابی که از پنجره می تابید کابوس لحظات گذشته دور می شد .
سعی کرد یادآوری آن لحظه را به تاخیر بیاندازد
سعی کرد که دوباره بخوابد
ولی حتی نمیتوانست روی خودش را بپوشاند
دیگر دستی نداشت که ....
مامان ٬ می خوام برم ببینم آخر رودخونه کجاست ؟ میدونی ٬ مدت هاست توی این فکرم که آخرش کجاست و هنوزم سر در نیاوردم . فکر کنم آخرشم خودم باید برم آخرشو پیدا کنم و ببینم چه خبره
مادرش خندید و گفت
من هم وقتی بچه بودم ، خیلی از این فکرها می کردم ٬ رودخونه که اول و آخر نداره ؛ همینیه که هست ٬ همیشه جاری و به هیچ جا هم نمی رسه
مرد سیگارش را توی زیرسیگاری له کرد .
خودکارش را به دست گرفت و دوباره بالای کاغذ سفید نوشت : یک قصه عاشقانه .