دختر بیچاره دیگه طاقت نداشت !
تمام اثاثیه خونه رو فروخته بود تا خرج دوا و دکتر مادرش رو بده
البته حق هم داشت ، هیچ کس رو نداشت که کمکش کنه ، نه پدری ، نه برادری ....
باید برای ادامه زندگی پول جور می کرد
تصمیم رو گرفته بود !
هوا تاریک شده بود ، خیلی پیاده رفت تا رسید به خیابون اصلی
هنوز تردید داشت ، می ترسید ،اولی و دومی رد شدن ، هنوز ته دلش ...
احساس شرم می کرد ، داشت با نجابتش کلنجار می رفت !
ماشین سومی رسید و بوق زد ........
هپلی
جمعه 24 مهرماه سال 1383 ساعت 22:01