خیابان کیپ بود و هر چند دقیقه ، یکی دو متر جلو میرفتم ، راهی برای فرار نبود
برای لحظه ای ، حرکت ماشین ها قدری شتاب گرفت .
همه برای گرفتن راه از دیگری و گریختن از تنگنای خیابان عجله داشتند .
در یک لحظه اتفاق افتاد...
با صدای ناهنجار بوق به جلویی کوبیدم ، عقبی کوبید به من و ………
صدای آژیر آمبولانس که از مدتی قبل شنیده می شد قدری بلندتر شد ،
اما کاری از دست کسی برنمی آمد .
چند دقیقه بعد راننده آمبولانس آژیر را خاموش کرد ،
برای همیشه
سلام رفیق
وبلاگ قشنگی داری
سلام خوبی؟ اتفاقی با بلاگت آشنا شدم . جالب بود . منم داستان مینویسم . بهم سریزن . خوشحال میشم
-----------------------------------------------------------------------
سهیلا دستپاچه سریع از جابلند شد و به طرف فرید رفت . آثار نگرانی را به راحتی میشد در چشمانش دید .
- عزیزم نگران نشو چیزی نیست . فقط یه کم ریخت رو شلوارم .
- آقا فرید ترو خدا ببخشین . چیزیتون که نشد؟
فرید در حالیکه پاچه شلوار خود را بالا گرفته بود با خنده پاسخ داد :
- سیمن خانم دسپاچه نشین . چیزی نشد . مهم نیست .
- ببخشین یه لحظه حواسم پرت شد .
- گفتم که مهم نیست .
..........
قسمت 4 خانه ای از جنس حباب آپ شد
منتظرتم
وبلاگ قشنگی دارین
یعنی بد نیست
در واقع میتونه بهتر باشه
در کل افتضاحه .