یه باره دیکه نقشه ای که کشیده بود رو مرور کرد
منتظر موند !
دیگه موقع عملی کردنش بود !
حرکت کرد ٬ آروم از بین چند تا مانع رد شد !
کسی نبود ٬ بالاخره رسید .....
تا دستشو دراز کرد که برداره یهو صدای مادرشو شیند که میگفت :
اون سیب زمینی ها ماله شامه ٬ ناخنک نزن
حیف شد ٬ عملیات لو رفته بود
چه جالبه داستاناتون
یا بهتر بگم داستانهای کوتاهتون
اگه آف شدم واقعا عجله داشتم
دروغم بهت نگفتم که اسم خیابونو پزسیدی!
بای
چه بامزه! ... با این روحیه ی من، یه احساس خوبی بهم داد. مرسی دوست خوبم.
راستی، به روزم با مطلب «گفت و گو های مهر ماه - قسمت پنجم». خوشحال میشم بیایی و سری بهم بزنی ...
مراقب خودت باش عزیزم ...[گل][بوسه][قلب]
خیلی قشنگه نوشته هاتون . من که لذت بردم . موفق باشی .
سلام


البته جسارته
داستان شما اینجور باشه بهتر نیست؟
javascript:void(0);
عملیات مخفیانه !
یه باره دیکه نقشه ای که کشیده بود رو مرور کرد
منتظر موند !
دیگه موقع عملی کردنش بود !
حرکت کرد ٬ آروم از بین چند تا مانع رد شد !
کسی نبود ٬ بالاخره رسید .....
تا دستشو دراز کرد که برداره یهو صدای مادرشو شیند،
عملیات لو رفت
اون سیب زمینی ها ماله شامه٬ ناخنک نزن!