از ساعت ۴ صبح دم در بیمارستان همراه مادر پیرش صف واستاده بود تا نفر اول باشه !
البته باید اینکار رو می کرد ، ناراحتی قلب مادرش رو باید درمان می کرد ...
ساعت ۸ صبح شده بود و صدای داد و بیداد مردم ...
تازه فهمید خیلی ها هم مثل خودش تو صف هستن !
وقتی در باز شد آدم هایی رفتن تو که اصلا تو صف نبودن ، با یه یادداشت و ....
طفلک جایی رو نداشت که مادرش رو ببره ، همون جا خوابید تا فردا دوباره اول صف باشه !
خیلی زیبا بود ......خواندنی و تاثیر گذار می نویسید .....
داستان قبلی هم جالب بود وقعا خصوصا جمله آخرش :
کی فکر می کرد علی تو زندگی اینجوری باشه !
موفق سربلند و شاد باشید
سلام... خوب می نویسی..بازم سر می زنم بهت..اگه دوس داشتی وبمو ببین
سلام ...جالب بود خسته نباشید.
سلام ابی جان. مرسی که سرزدی به این سوگنامه ی من...تو هم مثل همیشه کوتاه و شیرین می نویسی. به امید دیدار دوباره.
داستان جالبیه
یکم بگی نگی تکراری
تو این حس داستان نویسیتو ترک نکردی گنده بک؟:ی:ی:ی