داستانک

داستانک ( داستان کوتاه )

داستانک

داستانک ( داستان کوتاه )

شادی

 

با شادی پریدم تو بغل مادرم و ساک پر از پول رو دادم بهش ، مادرم گریه و دعا کرد ، خواهرم زیر سرم اشک شادی ریخت و داداش کوچکم دستم رو بوسید .

پول زیادی بود ، همه بدهی ها رو می تونستم با اون بدم ، تازه وضع زندگی مون هم بهتر می شد .

از در خونه که وارد شدم از حال رفتم ، تازه داشتم زندگی با یک کلیه رو تجربه می کردم .

من و قلک

 

بابا پول تو جیبی ام رو که می داد ، مامان می گفت : بنداز تو قلک

هرروز شکم قلک از پول سر و صدا می کرد و شکم من از بی پولی .

انتظار

 از همان لحظه ای که مرد خانه را ترک کرد و سر کار رفت ، زن دست بکار شد .

لباس های مرد را تمیز و اتو کرد ، خانه را آراست ، غذای مورد علاقه مرد را پخت و بعد بهترین لباسش را که مرد دوست داشت پوشید و به انتظار مرد نشست .

شب ، وقتی که مرد به خانه برگشت ، خسته بود !

زن بدون آنکه به مرد نگاهی بکند و حرفی بزند سفره شام را پهن کرد .

مرد با خودش گفت : اصلا حوصله مرا ندارد !! با یک لقمه غذا می خواهد دهانم را ببندد ،
و بی آنکه نگاه منتظر زن را ببیند رفت و خوابید .

و زن در حالی که همه شور و نشاط خود را با سفره شام جمع می کرد صبورانه به انتظار بیدار شدم مرد نشست تا بار دیگر سفره را بگسترد .

همراه

 

با آخرین نیروهای مانده ، با ته مانده امید با افسردگی تمام شماره اش را گرفتم ،


 بوق سوم  گوشی را برداشت :

       * سلام ، می آیی امشب با هم یک کم قدم بزنیم ؟ می خوام باهات درد دل کنم

       *** برای قدم زدن میایم ولی حوصله حرفاتو ندارم .

       * ممنونم و گوشی را قطع کردم

  شب ، توی رختخواب سرم را روی بالش گذاشتم و آرام آرام اشک ریختم و با سیاهی اتاق

 درد دل کردم …… صبح در حالی که قدری سبک شده بودم باز هم دوست داشتم با کسی قدم بزنم .

ایست آخر

خیابان کیپ بود و هر چند دقیقه ، یکی دو متر جلو میرفتم ، راهی برای فرار نبود 


 برای لحظه ای ، حرکت ماشین ها قدری شتاب گرفت .
همه برای گرفتن راه از دیگری و گریختن از تنگنای خیابان عجله داشتند .

در یک لحظه اتفاق افتاد...

با صدای ناهنجار بوق به جلویی کوبیدم ، عقبی کوبید به من و ………

صدای آژیر آمبولانس که از مدتی قبل شنیده می شد قدری بلندتر شد ،

اما کاری از دست کسی برنمی آمد .

چند دقیقه بعد راننده آمبولانس آژیر را خاموش کرد ،


 برای همیشه

روباه

 

پیرکلاغی بود ، پنیری به منقار داشت . بر روی درختی نشسته بود ،
روباهی می گذشت ، گفت : پنیرت پنیر پیتزاست ؟
کلاغ سرش را به علامت نه بالا انداخت روباه بی اعتنا گذشت .
کلاغ در دل گفت : روباه هم روباه های قدیمی !!

همیشه لابلای حرف هایش این جملات تکرار می شد : 


                شاگرد اول کنکور مکانیک که شده بودم
…… 
                دانشجوی ممتاز که شده بودم…… 
                روز جشن فارغ التحصیلی بود که ……


 و رئیس اداره ساکت و آرام ، با چشمانی نیمه باز و لبخندی نرم ٬ همکلاسی سابق دانشکده اش را نگاه می کرد که حالا برای گذران زندگی و تامین هزینه سنگین اعتیاد خود مسئول توزیع جراید در اداره اش بود .

ازوداج به سبک............

 

۱۰ روز پیش همدیگه رو توی دانشگاه دیدن

۹ روز پیش عاشق شدن

۸ روز پیش با خانوادش رفت خواستگاری

۷ روز پیش نامزد کردن

۶ روز پیش رفتن واسه خرید عقد

۵ روز پیش رفتن محضر و عقد کردن

۴ روز پیش رفتن ماه عسل

۳ روز پیش .....

۲ روز پیش .....

دیروز ............

و امروز تو دادگاه خانواده منتظره حکم طلاق !

تولد

 

 

تولد وبلاگم مبارک

 همیشه سبز باشید!

خواستگاری

(چشم تو چشم عشقق بود)

(اصلا حواسش نبود پدر دختره چی داره بهش میگه !)

ببین پسر جان ٬ این باره نوزدهمه که داری سرتو میندازی پائین و همینطوری بعنوان خواستگار میای تو خونه من ! اونم تک و تنها ! بدون بزرگتر !

خب برای اینه که تک و تنها میخوام با دخترتون زندگی کنم نه با بزرگتر

درضمن خونه و ماشین و که از خودت نداری ٬ کار درست حسابی هم نداری ٬ پولی هم پس انداز نکردی ! میخوای بشی داماد سرخونه ؟

نه ! دفعه قبل هم گفتم ٬ کارمو عوض میکنم و یه خونه کرایه میکنم و میریم سره زندگیمون !

منو مسخره کردی ؟ بازهم مثل دفعه قبل داره حرف خودشو میزنه ! برو بیرون

(گلوش پر بغض و چشم هاش آماده گریه کردن بود ٬ ولی میخواست تا همون لحظه آخر که از خونه میره بیرون عشقشو نگاه کنه !)

------------------------------------------------

نتیجه های اخلاقی ٬ مثبت :

۱- همیشه با جیب پر پول برین خواستگاری ٬ چون این دوره زمونه ازدواج شده خرید و فروش !!

۲- برای دید زدن دختر مردم راه های دیگه ام هست .

۳-حداقل هیچ هنری نداری یه خورده پاچه خواری کن شاید بتونی جا باز کنی واسه خودت !

۴-دخترها زیاد به دلشون صابون نزنن ٬ بیخودی هم فکر نکنین ما پسرها وقتی میایم خواستگاری نیت خیر داریم ٬ اومدیم فقط یه میوه و شیرینی مفتی بخوریم ٬ اون وسط اگرم خیلی اصرار کردن ٬ اونم شاید ٬ بعد از یه مدت ٬ اگه خواستیم ٬ تازه آشپزیتون هم خوب باشه ٬ جوراب هم خوب بلد باشین وصله کنین ٬ میزه شام هم همیشه آماده باشه ٬ ماساژ دادن هم خوب بلد باشن ٬ بهش فکر میکنیم که زن بگیریم یا نه !

نتیجه های اخلاقی منفی :

۱-آدم عاشق همیشه باید ضایع بشه ٬ شب و روزش رو با گریه تموم کنه

۲- این دوره زمونه به عشق و زندگی و معرفت کار ندارن

۳-کسی که بی کس و بی کار باشه تا آخر عمرش بدبخته

------------------------------------------------------------------------------

پی نوشت :

دختران گرامی ٬ اگه تمایل به ازدواج دارین سعی کنین به پدر مادرتون بفهمونین ۷ خوان ماله زمان رستمه ! سعی کنن الان شوهر دادن دخترشونو منوط به داشتن گواهینامه و یا مدرک فوق لیسانس و یا امثالهم بکنن که راحت تره !

اگرم نتونستین والدین خودتونو راضی کنین ٬ حداقل رگ خواب پدرتونو به آقای داماد بگین تا بتونه از پسش بر بیاد

 

در صورت هرگونه اعتراض میتوانید به دفتر امور بین المللی شوهریابی مستقر در سازمان با دود پیغام ارسال کنید

 

خدا آخر و عاقبت منو بخیر کنه ٬ حالا من یه چیزی گفتم ٬ زیاد جدی نگیرین ٬ شانس که ندارم ! الان یه دختر میاد اینو میخونه از بدبختی من یا آبجی بروسلی در میاد میزنه شل و پلم میکنه ! یا خدای هک از آب در میاد میزنه کامپیوتره بد بخت میپکه ! من نمیدونم این جور مواقع ظرافت های دخترانه و طبع لطیف و حساس دخترها در عرض ۱ سوت در اعماق گودال ماریان غرق میشه و ییهوووووووووو اخلاقشون عینه باد اسپنسر ( پاگنده ) میشه 

اگه منو ندیدین مطمئن باشین توسط گروهک تروریستی دختران خشن به درجه رفیع شهادت نایل شدم ! خدا کنه عملیات انتحاری باشه یعنی قبلش یکی اون دخترهای خوشگلشون بپره بغلم بگه  ..........................