داستانک

داستانک ( داستان کوتاه )

داستانک

داستانک ( داستان کوتاه )

مه

 

داشتم تو خیابون تنهایی راه میرفتم 

 

هوا یهو مه آلود شد و ترسیدم دیگه قدم بردارم 

 

واسه همین نشستم رو زمین تا مه بر طرف بشه 

 

وقتی مه از بین رفت دیدم بغل دستم یه خانم نشسته

 

پرسیدم : شما ؟!! 

 

گفت : من همسرتم دیگه ٬ یادت رفت ؟

عملیات

 

یه بار دیگه نقشه رو مرور کرد 

منتظر فرصت مناسب بود 

دیگه موقع عملی کردنش بود ! 

حرکت کرد و آروم آروم از بین چند تا مانع رد شد 

کسی نبود ٬ بالاخره رسید 

تا دستشو دراز کرد... 

 

-- اون سیب زمینی ها ماله شامه ٬ ناخنک نزن بچه 

عملیات لو رفته بود   

 

 

شکار

هی رفیق اون دیگه چیه !!!

-- نمیدونم ! من که تاحالا همچین موجودی ندیده بودم ٬ داره به ما نیگاه هم میکنه

بنگ گ گ

هی رفیق ٬ پاشو ٬ چرا افتادی رو زمین !

این موجوده بنظر خطرناک میاد

پاشو دیگه ٬ باید فرار کنیم

قربان

دیشب اینقدر منو روی سنگ سائید که الان تیزه تیزم

 ولی چرا اینکارو با من کرد ؟

منو پیچید لای یه پارچه و نفهمیدم کجا داریم میریم ! فقط صدای راز و نیاز با خداش میومد

بعد از چند دقیقه سکوت با سرعت منو از لای پارچه در آورد و گذاشت زیر گلوی پسرش و کشید

ولی .............

حتی دستاش هم نمیلرزید

دوباره کشید

ولی ..............

 

عشق بچگی !

 

از همون بچگی علی و میترا با هم بودن

وقتی به همدیگه نگاه می کردن ٬ چشم هاشون برق میزد

راستش رو بخوای ما بچه  محل ها خیلی به علی حسودیمون می شد

آخه هممون با هم بزرگ شده بودیم

وقتی رفتن خونه میترا اینا واسه خواستگاری همه نتیجه رو میدونستن

الان بعد از ۵ سال هیچکدوممون رومون نمیشه تو صورت میترا نگاه کنیم

چون باید شاهد سند طلاق اینا باشیم

کی فکر میکرد علی تو زندگی اینجوری باشه !!

مهریه

 

دوشیزه مکرمه

خانم ............

آیا حاضرید با مهریه معلوم

 

- 1387 سکه تمام بهار آزادی به نیت سال نوآوری و شکوفایی

-14 شمش طلا به نیت 14 معصوم

-۵ بار سفر مبارک حج به نیت پنج تن

-۱۲۴۰۰۰ شاخه نبات به نیت ۱۲۴۰۰۰ پیغمبر

-...............

-...............

به عقد دایم آقای .............. درآورم ؟

عروس :

 

 

(ای بابا ، کجای کاری ؟ تازه عروس رفته گل بچینه)

گل

* هی پسر ٬ اونجا رو باش !

-- کجا ؟

* اه اه اه ٬ تو که اینقدر خنگ نبودی ٬ اون دختره رو می گم ٬ داره گل می فروشه !

-- اوه اوه ٬ این گل فروشه یا جنیفرلوپز ؟

* عجب تیکه ایه ! بریم مخشو بزنیم ؟

>> سلام ٬ میشه یه گل ازم بخرین ؟

-- چنده ؟

>> ۵۰۰ تومن

* همه گل هاتو با هم چند می دی ؟

>> ۳۰۰۰ تومن

-- گل خودت چنده ؟

>> گل خودم ؟ من که از خودم گل ندارم !

* چرا عزیزم ! داری ٬ خوبشم داری ٬ می خوای بدونی چه شکلیه ؟

>> آره

-- بیا سوار شو !

* همه گل هاتو با هم می خرم ٬ هم ۱۰.۰۰۰ تومن هم واسه گل خودت بهت می دم .

>> آخه نمیشه ٬ باید این گل هارو بفروشم .....

* تو بیا سوار شو ! هم همه گل هاتو با هم می خرم دیگه ٬ هم اینکه ۱ ساعت دیگه برمی گردیم .

>> باشه ٬ خب کجا داریم می ریم ؟؟!

پیرمرد و دریا

 

 همان طور خیره شده بود به دریا
 اصلا پلک نمی زد
 هر روز غروب وقتی از ماهیگیری برمی گشت همین جا می نشست و فکر می کرد
 با خودش حرف میزد !


- آخه چرا ؟
این همون دریاست که من با ماهی هاش شکم مادر و خواهرم رو سیر می کنم
دریایی به این بزرگی و آرومی چرا میون این همه ماهیگیر فقط پدر من رو کشید تو خودش

بیچاره انقدر کارکرده بود که قیافش چند سال از سنش پیرتر شده بود


۱ سال بعد پیرزنی همان جا خیره به دریا شده بود داغ شوهر و فرزند بدجوری ته دلش سنگینی میکرد .

بدون عنوان

 

  دختر بیچاره دیگه طاقت نداشت !
  تمام اثاثیه خونه رو فروخته بود تا خرج دوا و دکتر مادرش رو بده
  البته حق هم داشت ، هیچ کس رو نداشت که کمکش کنه ، نه پدری ، نه برادری ....
  باید برای ادامه زندگی پول جور می کرد
  تصمیم رو گرفته بود !
  هوا تاریک شده بود ، خیلی پیاده رفت تا رسید به خیابون اصلی
  هنوز تردید داشت ، می ترسید ،اولی و دومی رد شدن ، هنوز ته دلش ...
  احساس شرم می کرد ، داشت با نجابتش کلنجار می رفت !
  ماشین سومی رسید و بوق زد ........

شهر عشق

 

نقشه رو ورق زد ، خیلی گشت ولی ....
اصلا نتونست پیداش کنه !
همون کسی که خیلی دوستش داشت توی اون شهر زندگی می کرد
ولی روی نقشه نبود !
باید دنبال یه نقشه دیگه می گشت که بتونه روش شهرعشق رو
پیدا کنه